Part 15

2.8K 317 75
                                    

همونطور که قدم برمیداشت به جونگکوکش فکر کرد... گل چیده شدش که مثل آماریلیس روی برانکارد افتاده بود و تنش پر شده بود از خون هایی که ازش میریخت.

با کشیدن دستش روی صورتش اشک‌هاش رو کنار زد و سرعتش رو بیشتر کرد... با رسیدن به بخش ای‌سی‌یو به پنجره‌ای که بیماران رو میشد از پشت دید نزدیک شد... جونگکوکش، اونجا بود.. اروم و بی صدا روی تخت خوابیده بود جونش وصل شده بود به دستگاه های متصل بهش.
دستش رو روی شیشه گذاشت و بی‌صدا شروع کرد به اشک ریختن... جونگکوک حق نداشت اینجوری روی اون تخت بخوابه، حق نداشت چشم هاش رو روی تهیونگ ببنده.
جنون وصف ناپذیری برای لحظه‌ای سراغش امد... دلتنگ شده بود، دلتنگ تنی که به آغوشش بکشه، دلتنگ لب‌هایی که ببوسه، دلتنگ صدایی که تلخی زندگیش رو شیرین کنه... تهیونگ دلتنگ شده بود و هیچکدوم از این هارو دیگه نداشت.
نیاز داشت همین حالا دست های جونگکوک رو توی دست هاش بگیره و انقدر ببوسه که دیگه فکر آسیب زدن به اون ها به سرش نزنه، نیاز داشت صدا بزنه جونگکوکش رو و بیدار کنه اون رو از این خواب خسته کننده!
به سمت در قدم برداشت و تا خواست در رو باز کنه و خودش رو به آماریلیس پژمردش برسونه پرستاری جلوش رو گرفت و زمزمه کرد:

_متاسفم اجازه ملاقات به بیماران داده نشده.

تکخندی زد، اجازه ملاقات؟ از کی تاحالا کیم تهیونگ نیاز به اجازه داشت؟ با خشمی که کل وجودش رو گرفته به چشم های پسر روبه روش خیره موند و زیر لب غرید:

_من همین الان میرم توی اون اتاق فاکی و کافیه جلوم وایسی تا جنازت رو به رخ کل این بیمارستان بکشم.

قطعا اون پسر بیچاره خبر ندا‌شت که کیم ویکتور جلوش ایستاده مگه نه؟ با ترسی که برای لحظه کل وجودش رو گرفت نگاهش رو از اون چشم های خمار و قرمز که ترسناک تر از همیشه نظر میرسید گرفت و با لکنتی که سراغش امده بود زمزمه کرد:

_م.متاسفم اقا ولی برای م-من مسئولیت داره.

تکخندی زد و در لحظه با سرعت باور نکردنی‌ای یقه پسر رو گرفت و با کوبیدنش توی دیوار پشت سرش توی صورتش فریاد زد:

_برام مهم نیست مسئولیت تو چیه، فقط و فقط جونگکوک من مهمه.

به صورت جمع شده از درد پسر نگاهی انداخت و با ول کردنش و افتادنش روی زمین خواست به سمت در بره که با رسیدن چندتا از پرستار های دیگه و شنیدن صداشون عصبی چشمی چرخوند:

_هی آقا شما حق ندارید نظم بیمارستان رو بهم بریزید.

نظم بیمارستان چه اهمیتی داشت وقتی قلب کوچیکش بیقراری پسر روی تخت رو میکرد، چه اهمیتی داشت وقتی دلتنگ شده بود؟
تکخندی زد و بی‌اهمیت به چند مرد جلوش خودش رو به در رسوند و تا خواست باز کنه مردی تقریبا هم سن خودش بنظر میرسید و روپوش پزشک هارو به تن کرده بود جلو امد و با گذاشتن دستش روی دست تهیونگ متقابل غرید:

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now