Part 24

2.7K 284 82
                                    

چشم های به خون نشستش رو به جلو داد که یونگی نتونست تعادلش رو حفظ کنه و روی زمین افتاد.
تهیونگ گیج قدمی برداشت و بهش نزدیک شد که بادیگارد هاش دست هاشون رو دور یونگی پیچیدن که مانع هرگونه عکس العملش بشن، متوجه خونی که از پای یونگی می‌ریخت شد، چرا پاش زخمی شده بود؟
برای لحظه ای به یاد مردی افتاده که با رسیدن تهیونگ خودش رو توی بالکن یکی از خونه ها پرت کرده بود
قدم هاش رو به سمت یونگی برداشت و با رسیدن بهش به چشم هاش که روی تهیونگ نمینشست و در تلاش بود تا درد پاش رو‌ انکار کنه خیره موند

_اینجا چه فاکینگ اتفاقی داشت میوفتاد؟

نمی‌خواست سر زده کاری کنه، قبلا یاد گرفته بود بدون نپرسیدن چیزی کتک زدن افراد عواقب خوبی رو براش در پیش نداره و حالا برای یک بار هم که شده بود نمیخواست کاری که نباید رو انجام بده
بدون نشنیدن حرفی از زبان یونگی دستش رو روی چونه‌اش گذاشت و با بالا اوردن سرش بهش خیره موند و بار دیگه سوالش رو تکرار کرد

_اینجا چه اتفاقی داره میوفته یونگی؟

چشم های لرزانش درحال تلاش بود تا از اون چشم های بی تفاوت حرفی بیرون بکشه، برای اولین بار آرزو میکرد یونگی کاری رو نکرده باشه که نباید!
یونگی دهن باز کرد تا چیزی بگه که با باز شدن در پشت بام تمام نگاه ها روی جیمینی نشست که با شک به یونگی خیره مونده بود... شاید باورش برای اون هم غیر ممکن بود نه؟ بعد از اون همه مصیبت یونگی برگشته بود تا قصد جون جیمین رو بکنه؟
تهیونگ با دیدن چشم های دوستش که هر لحظه ممکن بود با پلک زدنش فوران کنن سیلی ای به یونگی زد که نتیجش بیرون امدن آخ دردمندی از بین لب هاش بود

_عوضی خودخواه.

با شنیدن صدای آروم یونگی، آروم چشم هاش رو بست... با چه حقی این حرف رو میزد درصورتی که تمام بدبختی های تهیونگ از گور اون بلند میشد، با چه حقی این حرف رو میزد که تا چند دقیقه پیش قصد جون جیمین رو کرده بود؟
بی‌اهمیت بهش خطاب به بادیگارد هاش دستور داد تا اون رو به انبار ببرن و خودش به سمت جیمین قدم برداشت و با گرفتن چونش سرش رو بالا آورد که جیمین نتونست تحمل کنه و زیر گریه کرد، تهیونگ برای لحظه ای تیر کشیدن قلبش رو احساس کرد، چه حسی داشت بعد از سال ها با کسی دیدن کنی که دلت میخواست و اون قصد جونت رو کرده باشه؟
جیمین رو توی بغل خودش کنی و با صدایی که سعی داشت جدی باشه اما موفق نبود با دست کشیدن روی موهای جیمین و نوازش کردنش زمزمه کرد:

_گریه نکن، اون کسی نیست که ارزشش رو داشته باشه.

درسته... بهرحال بار اول نبود که یونگی تلاش بر کشتن جیمین کرده بود، اما متاسفانه تهیونگ نمیتونست چیزی بگه، نمیتونست بگه این کار بار اولش نبوده و تو نباید اینجوری بخاطرش اشک بریزی، نباید چشم هات رو برای آدم بی ارزشی مثل اون خیس کنی.
بادیگارد ها با گرفتن یونگی اون رو به سمت در کشیدن و یکی از اون ها مشغول جمع کردن وسایل تیر اندازی شد که با رسیدن پلیس مدرکی از اون ها نداشته باشه، بهرحال این جنگ زندگی تهیونگ بود و نمیتونست بزاره چندتا موش فضول سرشون رو توی زندگیش کنن
یونگی همون‌طور که از کنار جیمین و تهیونگ می‌گذشت نگاهش رو میخ جیمین کرده بود و تهیونگ میتونست قسم بخوره برای لحظه ای برق اشکی رو از توی اون چشم ها دید، اما.. برای چی؟ برای چی اون پست فطرت بخواد گریه کنه؟

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now