Part 11

2.5K 281 33
                                    

گیج بود... همه چی داشت پیچیده جلو میرفت و اون باید جونگکوک رو به دست یانگ‌هو میداد و هزار بار خودش رو بخاطر اون پیشنهاد احمقانه سرزنش کرده بود ولی... مگه از اولش جونگکوک نیومده بود که قربانی بشه؟ درسته اون باید قربانی میشد و احساسات سرکش تهیونگ حق هیچ اعتراضی نداشتن!
اما فقط خودش به خوبی خبر داشت که حتی اگر نخواد هم نامحسوس شروع میکنه به مواظبت از اون بچه... پس درستش همین بود، تهیونگ نمیتونست احساسات توی قلبش رو قبول کنه و قرار هم نبود به سادگی باهاشون کنار بیاد پس فقط لازم بود با این وضعیت کنار بیاد... اون جونگکوک رو به پدرخواندش میداد ولی پس میگرفت... چیزی که متعلق به کیم تهیونگ بود توی هر زمانی در هر مکانی باشه باز هم متعلق به تهیونگ باقی میمونه و جونگکوک از این قضیه مستثنی نبود.
فقط لازم بود حساب شده پیش میرفت... خسته بود از فرمانبرداری از ناپدریش و این کلافش کرده بود... کم کم وقتش بود تقاص تمام بلاهایی که سر تهیونگ امده بود رو پس بدن... همشون! شاید این بین جونگکوک هم ازار میدید ولی تهیونگ مجبور بود.. برای رسیدن به خواستش مجبور به آزار اون میشد.

با رسیدن به مقصد مورد نظرش ماشین رو توی پارکینگ ساختمان پارک کرد و خودش رو به باشگاه سازمان رسوند... زمان زیادی جونگکوک رو با بکهیون تنها گذاشته بود و امیدوار بود دردسری درست نکرده باشن
با آسانسور خودش رو به طبقه مورد نظر رسوند و قدم های محکمش رو به سمت در برداشت،
باز کردن در مساوی شد با پیچیدن صدای خنده های بلندی توی گوش هاش... اخمی روی صورتش نشوند و وارد باشگاه شد، هرچی جلو تر میرفت صدا ها براش اشنا تر میشد... با نزدیک شدن به اون ها از دور به صحنه مقابلش خیره موند

بکهیون و چانیول درحال حرف زدن، البته چه بهتر که گفت دعوا کردن بودن و جونگکوک بین اون دوتا از خنده دستش رو روی صورتش گذاشته بود... اون خنده ها تهیونگ رو عصبی میکرد، از امروز به بعد قرار نبود رفتار درستی با جونگکوک داشته باشه!

**

بعد از ورزش هایی که با بکهیون انجام داده بودن فضای بینشون صمیمی تر شده بود و با امدن چانیول در کنارشون چیز جالبی رو متوجه شده بود... اون ها باهم بودن و این رو از بوسه کوتاهشون متوجه شده بود!

کاپل رو به روش به شدت جالب بودن و همین باعث خنده‌های جونگکوک شده بود... تایم استراحت کنار هم نشسته بودن و جونگکوک نتونسته بود کنجکاویش رو کنار بزاره و از اون دو خواسته بود بهش توضیح بدن که چطور باهم اشنا شدن و تصمیم به کنار هم بودن همدیگه گرفته بودن...گرچه اولش از چانیول ترس کمی داشت ولی با برخورد باهاش متوجه شده بود ترسش بیخوده و نیازی به نگرانی نیست.

همین بین بود که دوباره فریاد بکهیون بالا رفت :

_یا پارک چانیول... چرا دروغ میگی.

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now