part 1

416 27 1
                                    

هیونجین:+
مینهو:×
بنگ چان:~
فلیکس:_
هان:☆

minho pov:

باورم نمیشه.یک ساعت دیگه تاخیر؟همین الانش هم ۵ ساعته همینجا نشستیم.تحمل هیونجین در حالت عادی حتی سخته چه برسه که عصبی هم باشه
+از اون دوست لعنتیت خبری نشد؟
×گفتم که پیششه.نمیفهمم واقعا نگران چی ای. دکترا از همون اولشم گفتن حال یجی اونقدرا هم بد نیست تو فقط الکی داری حساس میشی

میتونستم حتی بدون نگاه کردن بهش نگاه های ترسناکش رو روی خودم حس کنم.هیچ دلم نمیخواست تو اون شرایط نگاهم بهش بیوفته.مجله ای که روی میز فرودگاه بود رو برمیدارم تا مجبور نباشم نگاهش کنم

+معلومه که تو نمیفهمی.زندگی تو با اون خیلی فرق داشته
صدای هیونجین به قدری آروم بود که تقریبا به زور فهمیدم چی میگه ولی اهمیتی ندادم.راستم میگفت،زندگی من و هیون از همون اولش با یجی متفاوت بود.من از بچگی توی صنعت مد معروف بودم و کلی حمایت کننده داشتم.هیونم هرطوری میتونست کمک میکرد تا طراح هام رو اجرا کنم.زندگی هیونم که....
اینطوری نیست که اون مثل من خوش شانس نبوده باشه فقط خیلی متفاوت تر.منظورم اینه که کی انقدر خوش شانسه که خیلی رندوم توسط مافیا به اشتباه دزدیده بشه و بعد به خاطر مهارت تیراندازیش ازش استفاده کنن،رئیس اون باند ازش خوشش بیاد و اون رو عضو تیمش کنه و بعد از مرگ رئیس اون باند خودش بشه جانشینش؟ خب من نمیگم برای جایگاهش تلاش نکرده ولی شانسش از منم کمتر نبوده

(پرواز شماره ۱۲۳۲ به مقصد سئول لطفا جهت سوار شدن به هواپیما به گیت ۱۲ مراجعه فرمایید)

نفس راحتی کشیدم.
×ظاهرا هواپیماعه ماست
+کر نیستم.خودم شنیدم

میخواستم جوابش رو بدم که با صدای زنگ گوشیم منصرف شدم.چان بود.
~مینهو؟
×چان؟ چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ یجی خوبه؟
~آره نگران نباش.حالش خوبه. هنوز تو کماعه ولی اتفاق خاصی براش نیوفتاده

چشمای هیونجین بالافاصله بعد از شنیدن اسم چان از لب هام روی من قفل شد.

+چی میگه؟ یجی خوبه؟

با اشاره سر بهش میفهمونم که حال یجی خوبه

×پس برای چی زنگ زدی چان؟
~هیچی فقط میخواستم بدونم کی میرسید
×احتمالا صبح میرسیم پیشتون.چطور؟
~هیچی فقط...کنجکاو بودم
×جایی میخوای بری؟
~نه هیچی. ولش کن به خودت فشار نیار.میبینمت

تلفن رو قطع میکنم تا سوار هواپیما بشم. از همون اول چشمامو میبندم تا هیونجین دیگه نتونه مزاحمم بشه. واقعا تحملش دیگه داره از کنترلم خارج میشه

felix pov:

باورم نمیشه که امروز هیچکاری برای انجام ندارم. این خوابه؟ کل هفته پیش رو مشغول فن ساین ها و کنسرت ها بودم و امروز واقعا مثل رویا میمونه. فکر میکردم تو تایم استراحتم دلم بخواد خیلی کار ها انجام بدم ولی الان جز خوابیدن دلم هیچ چیز نمیخواد. هیچ چیز
چشمام رو میبندم.نور خورشید روی نیمه راست بدنم میتابه و گرمای خوشایندی رو منتقل میکنه.کم کم چشمام گرم میشه که گوشیم زنگ میخوره. باورم نمیشه حتی یه ثانیه خوش تو این زندگی لعنتی پیدا نمیشد؟
بی توجه به زنگ گوشی دوباره چشمام رو میبندم اما اون زنگ لعنتی قصد خاموش شدن نداشت
با بی میلی گوشی رو برمیدارم
☆ف... فلیکس.....

I hate loving youWhere stories live. Discover now