3. Daddy's Return

87 22 63
                                    


یتیم خانه گرین ویلد/لندن

۲۶ مارچ

وقتی هری رو گذاشته بودن سر کوچه یتیم خانه بجز اون تیکه کاغذ که همراهش بود. یه پتو نرم آبی آسمونی هم همراهش بود. پتویی که تموم این سال ها وقتایی که میترسید، ناراحت میشد ، دلش برای پدرمادری که هرگز ندیده بود تنگ میشد ، در واقع همیشه وقت هایی که از زندگی آدما و واقعیت هاش فرار میکرد. میرفت رو تختش که گوشه اتاق بود به پهلو دراز میکشید؛ پتوش رو محکم بغل میکرد و زانوهاش رو سمت شکمش جمع میکرد تا وقتی که چشماش از گریه پف میکردن و خوابش میبرد.

بازم فرار کرده بود. ولی این دفع رفت توی اتاقش دفتر مورد علاقش که برای ادبیات بود رو روی تختش پرت کرده بود و همونطور که نفس نفس میزد. پتوی کوچیک آبی رنگش رو از زیر بالشش برداشت و رفت سمت پله های اتاق زیر شیروونی که ته راهرو قرار داشت.

همه چیز مسخره بود. اون پدر داشت. پدری که ۳ سال حتی نخواسته با کسی که به فرزندی گرفتتش یه بار رودرو صحبت کنه.

در ته راه رورو باز کرد و همونطور که با پشت دستش اشک های روی گونه هاش رو پاک میکرد از پله ها رفت بالا.

بالای آخرین پله یه در کوچیک بود که به اتاق باز میشد. قفل دریچه رو باز کرد و کلیدش رو برداشت. خودش رو بالا کشید و وارد اتاق شد. دریچه رو بست و درش رو قفل کرد.

اتاق زیرشیروونی سقف خیلی بلندی نداشت . یه اتاق ۳۰ ۴۰ متری بود با پنجره مثلثی که به حیاط یتیم خونه باز میشد‌.
این اتاق حکم خونه درختی رو برای پسرای اون طبقه تو بچگیشون داشت ولی از وقتی بزرگتر شدن فقط هری و آدام به اون اتاق میرفتن.

برای همین گوشه اتاق واسه خودشون یه پارچه پهن کرده بودن و چون اتاق چراغی نداشت یه چراغ قوه و بطری آب و یسری خوراکی گذاشته بودن تو اتاق تا وقتی یسری شبا مبان ابنجا تا هری از پنجره ستاره هارو ببینه دیگه از گشنگی و تشنگی نمیرن. چون مهم نبود چند ساعت بگذره هری یسری شبا فقط پنجره رو باز میکرد پایینش میشست و دستاش و سرش رو میزاشت لبه پنجره و به ستاره ها خیره میشد. به درخششون توی آسمون ، به اینکه بازم توی این همه تاریکی نوری وجود داره. و شاید مشکل بزرگ هری هم همین بود، اینکه فکر میکرد همیشه امیدی هست.

از وقتی وارد اتاق شده بود روی پارچه گوشه اتاق و پشت به پنجره ای که با نگاه کردن به تصویری ک نشون میداد رویاهاشو میساخت ، تو خودش جمع شده بود و پتوی کوچیکشو بغل کرده بود.

- چرا...چرا لیاقت دوست داشته شدنو ندارم؟

با پتوش حرف میزد ولی مخاطبش خودش بود‌.

- چرا نمیخواسته ....چرا نمیخواسته من بدونم وجود داره؟

اشکاش با سرعت بیشتری رو گونه هاش سر میخوردن.

Daddy Tommo (L.S)Where stories live. Discover now