7. Oops And Hi :)

123 25 108
                                    


این پارت تقدیم میشه به ماهو ی کیوت که جز اولین نفرا بود که به ددی تومو عشق ورزید💕

.
.

عصبانی بود خیلی خیلی عصبانی بود. حس میکرد هرلحظه توانایی کشتن هر آدمی که جلوش بایسته رو داره.
از اولم نباید هری رو تنها میذاشت. اگه دیرتر میرسید چی!
به سر هری که توی گردنش بود نگاه کرد و بعد نگاهش به دست بی روح هری روی لباسش افتاد.
چقدر مچ دستش ظریف و نرم بنظر میرسید..

هری انقدر محکم به لباس لویی چنگ زده بود سر انگشتاش قرمز و صورتی شده بودن.
انگار لویی آخرین امیدش برای زندگی بود. انگار اگر لباسشو ول میکرد سقوط میکرد. انگار اگر پیرهن لویی رو یکم حتی یکم شل تر میگرفت بازم قرار بود برگرده تو اون اتاق.

و لویی؟

لویی هم به لباس نازک هری چنگ زده بود. جوری محکم بغلش کرده بود که انگار هری آخرین شانس زندگی کردن لویی عه. شایدم بود کی میدونه..؟
لویی جوری هری رو به خودش چسبونده بود انگار اون آخرین نفس کشیدن قبل مرگش بود. آخرین دم آخرین بازدم...

نمیتونست دست از فکر کردن به این برداره که چطور انجلا هم اینطور به پیراهنش چنگ زده بود. اما اینبار لویی دیر نرسیده بود. با نجات دادن هری انگار خواهر ۱۵ سالش رو نجات داده بود.

لویی ، هری رو محکم به خودش چسبونده بود اونقدر که ممکن بود رد دستاش رو بدن ظریف پسر فرفری بمونه. انگار هری همون مدرکی بود که باعث میشد لویی به خودش بگه:


" من تونستم...من نجاتش دادم!...دیگه ضعیف نیستم دیگه قرار نیست کاری ازم برنیاد قراره...قراره ازش مراقبت کنم اینبار دیگه میتونم...دیگه یه ادم بیمصرف نیستم...اون خوب میشه...حالش خوب میشه... اون قراره بزرگ شه...کمکش میکنم به آرزوهاش برسه...اون ...اون قرار نیست بمیره!"

صدای هق هق های هری کم کم توی گردن لویی محو میشدن. اون حس قلقلکی کوچیکی که اشکای هری به گردن و قلب لویی میدادن کم کم تو سر و صدای بیمارستان محو میشدن.

هری میخواست به لویی اعتماد کنه. کاش...کاش اشتباه نکنه کاش ایندفع دیگه اشتباه نکنه. نمیدونست چطور بعد از اینهمه شکسته شدن اعتمادش هنوز هم میخواست به یکی..حداقل به یکی اعتماد کنه و هری نمیدونست چرا میخواد اون " یکی" لویی باشه. مردی که اولین باره وقتی کاملا هوشیاره دیدتش. اولین بار که با دقت به چشمای اون مرد نگاه کرده بود و گذاشته بود ریتم نفس کشیدنش باهاش یکی بشه.

با اینکه سر هری توی گودی گردن اون مرد بود و هیچ جایی رو نمی دید تمرکز کرده بود روی صدای اطرافش.صدای کفش ها روی زمین سنگیه بیمارستان. صدای حرف زدن ها و پچ پچ ها که هری میدونست یسریاش مربوط به خودش میشه. اما قصد نداشت سرشو از جای امنی که پیدا کرده بود بیرون بیاره.

Daddy Tommo (L.S)Where stories live. Discover now