23

1.2K 341 127
                                    

"من برم دیگه عروسک؟"

بکهیون همونطور که روی زانوهاش خم شده بود، پرسید و دست کوچیک جونگین و فشرد. پسربچه سر تکون داد و با پیچیدن دستاش دور گردنش کوتاه بغلش کرد و بکهیون صورتش و به بدن کوچیکیش مالید.

"برام بستنی بتر لطفا"

ابروهای بکهیون به پایین کشیده شد و متاسف به جونگین نگاه کرد.

"دیگه هوا سرد شده نی‌نی... باید فعلا با بستنی خوردن خداحافظی کنیم"

"هنوز اول پاییزه... بیا بریم داخل عزیزم، خودم بهت بستنی میدم"

بکهیون با نگاه ناامیدی سرش و بالا نگه داشت و برای مامانش که با پوزخند نگاهش میکرد چشماش و ریز کرد.

"بستنی شکلاتی هم داری هالمونی؟"

این انصاف نیست!

چطور مامانم تونست بشه هالمونی ولی من هنوز فقط همون بکهیونیم!

جونگین با حالت بامزه‌ای سرش و به سمت عقب کج کرده بود تا بتونه با خانم بیون صحبت کنه و زن با گذاشتن دستاش دو طرف گونه‌های پرش جواب داد:

"همه‌چیز داریم کلوچه"

جونگین ذوق‌زده خندید، سریع خودش و به مامان‌بزرگش چسبوند و باعث شد لبای بکهیون از قبل هم بیشتر آویزون بشه.

"لطفا مراقبش باش سرما نخوره مامان"

بکهیون بعد از بوسیدن جونگین بلند شد و درکمال ناامیدی به مامانش توصیه کرد.

"ببین کی داره این حرف و میزنه! یکی باید مراقب خودت باشه...‌این چه وضع لباس پوشیدنه آخه؟..."

بکهیون ناخوداگاه دستاش و روی بازوهاش گذاشت و با نگاهش به سمت ماشین اشاره کرد.

"ژاکتم داخل ماشینه"

خانم بیون سرش و بالا و پایین کرد و برای چانیولی که توی ماشین نشسته بود دست تکون داد.

دوست‌پسرش بالاخره مجبورش کرده بود تا برای تست نفساش بره و بکهیون چاره‌ای بجز تسلیم شدن نداشت.

"خیلی‌خب، حالا برو و من و با نوه‌‌ی خوشگلم تنها بذار... دیر برگردین"

بکهیون خندید و زیرلب باشه‌ی کوتاهی گفت.

"بای بای بکهیونی... آپا؟!!"

جونگین حواس چانیول و به سمت خودش کشید و بعد برای هردوشون دست تکون داد. با بسته شدن در خونه بکهیون به سمت ماشین رفت و کنار چانیول نشست.

"بریم؟"

چانیول پرسید و بکهیون درحالیکه کمربندش و می‌بست سر تکون داد.

"این و اول بپوش گلبرگ"

بکهیون به کاردیگان نازک یاسیش که توی دستای چانیول بود نگاه کرد و لبخند زد.

ᥫ᭡Tag You're ItWhere stories live. Discover now