با رسیدن به آدرسی که سویون براش فرستاده بود ماشین و پارک کرد و بعد وارد ساختمون چند طبقه شد.
سوار آسانسور شد و دکمهی طبقهی چهار و فشارد داد.
با باز شدن در آسانسور سرش و بالا آورد و با دیدن تابلوی دکتر لی به اتاق روبرویی رفت.
"سویون"
سویونی که همراه جونگین، پشت بهش، توی زمین بازی کوچیک مخصوص کودکان نشسته بود رو صدا زد و به سمتشون رفت.
"بالاخره اومدی چانیول؟ چقدر دیر کردی"
چانیول سر تکون داد و بعد روی چمنهای مصنوعی، مقابل جونگین زانو زد.
لباش از هم فاصله گرفتن تا چیزی به زبون بیاره ولی بعد فقط پشیمون شد، روی موهای جونگین و بوسید و از جاش بلند شد.
"جونگین هم باید بیاد داخل؟"
"نه، قبل ازینکه بیای دکتر معاینهش کرد و حالا میخواد با ما حرف بزنه... برای همین بهت زنگ زدم که بیای"
چانیول به دور و بر نگاه کرد و بعد اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست.
"پس منشی کجاست؟ نمیتونیم جونگین و همینجا تنها بذاریم"
ابروهای سویون بالا پرید و لباش و روی هم فشرد.
"ساعت کاری منشی تموم شده... دکتر هم لطف کرد و چون از آشناهای پدرم بود حاضر شد که خارج از ساعت کاری باهامون صبحت کنه... اتاق دکتر به این قسمت دید کافی داره؛ اینجوری میتونیم حواسمون بهش باشه... نگران نباش، بیا بریم"
چانیول کمی مردد به پسرش که زانوهاش و بغل گرفته بود و انگار اسباببازیهای روبروش هیچ جذابیتی براش نداشتن نگاه کرد.
"بیا فقط بریم داخل چانیول... دکتر لی یکی از بهترین روانشناسای کرهست و چند وقت دیگه قراره ازینجا بره... نباید این شانس و از دست بدیم... مگه نمیخوای حال پسرمون خوب بشه؟... تو رو نمیدونم ولی من دیگه نمیتونم اینجوری ببینمش..."
سویون بغض کرده دستش و جلوی دهنش گذاشت و چانیول درنهایت تصمیم گرفت که به سمت اون اتاق بره.
دکتر لی با دیدنشون از روی صندلی بلند شد و چانیول بعد از سر تکون دادن کاملا در و باز گذاشت و روی صندلیای نشست که دید کامل به جونگین داشته باشه.
"برای تاخیرمون معذرت میخوام آقای دکتر"
سویون عذرخواهی کرد و چانیول تا زمانی که صدای دکتر و بشنوه نگاهش و از جونگین جدا نکرد.
"خب، خیلی خوبه که حالا هر دوی شما اینجا هستید تا بتونیم راجب مشکل جونگین کوچولو حرف بزنیم"
چانیول امیدوار بود که دکتر لی بتونه دلیل مشکل جونگین و متوجه بشه و راهحلی بهتر از چنتا دونه قرص برای معالجهش داشته باشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/357317812-288-k297458.jpg)
YOU ARE READING
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfiction[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...