33

1.1K 347 292
                                    

"چ.. چی شده... یول؟"

"جلو نیا... همونجا وایستا بکهیون"

بکهیون مضطرب پرسید و خواست به سمتشون بره که چانیول مانع شد.

چانیول الان چه حسی داشت؟ الان که پسرش از گریه توی بغلش می‌لرزید و دوست‌پسرش توی چند قدمیشون خشک شده بود چانیول نمیدونست که باید چه فکری کنه یا چه تصمیمی بگیره.

پس فقط با جونگینی که توی بغلش بود بلند شد و به سمت اتاق‌خواب رفت.

فعلا فقط باید از همه‌چیز فاصله میگرفت و پسرش و آروم میکرد.

قبل ازینکه در و پشت سرش ببنده لیمو توی اتاق دوید و وقتی چانیول با جونگین توی بغلش دراز کشید، سگ کوچولو پایین تخت نشست و چند باری براشون پارس کرد.

جونگین و که حالا بی‌صدا گریه میکرد به خودش فشرد و اجازه داد چند قطره‌ی سمجی که برای ترک کردن چشماش اصرار داشتن، پایین بریزه و لباس پسرش و خیس کنه.

باید با اون دو نفری که بیرون از اتاق منتظرش بودن چیکار میکرد؟

کی داشت بهش دروغ میگفت و حرف کدومشون و باید باور میکرد؟

جونگین از گریه‌ی زیاد خیلی سریع توی بغلش بی‌حال شد و چند دقیقه‌ی بعد کاملا خوابش برده بود. بخاطر قرصایی که در طول روز مصرف میکرد بیشتر وقتا خواب‌آلود و گیج بود و خیلی زود خوابش می‌برد.

"بهم بگو چرا داری با جونگین اینکار و میکنی پسره‌ی لعنتی؟!!"

با شنیدن صدای نسبتا بلند سویون، سریع جونگین و از توی بغلش خارج کرد و از اتاق خارج شد.

"چ.. چانیول.."

بکهیون بی‌توجه به سویونی که روبروش ایستاده بود صداش زد و باعث شد جنگی که توی سر چانیول بود دوباره بالا بگیره؛ مرد بلندتر آرزو میکرد کاش فقط می‌میرد و مجبور نمیشد توی این موقعیت قرار بگیره.

"مگه با تو نیستم؟!! جواب من و بده!!"

اشکای بکهیون روی صورتش پایین می‌چکیدن، پلک‌هاش میپریدن و جوری به چانیول خیره شده بود که انگار سویون اصلا اونجا وجود نداشت.

"کافیه سویون..."

چانیول اخطار داد ولی سویون انقدر عصبی و بهم ریخته بود که انگار چیزی نمی‌شنید.

"با خودت چی فکر کردی، هان؟!! انقدر روانی‌ای که بخاطر نگه داشتن چانیول پیش خودت پسر من و آزار بدی؟!! چطور میتونی انقدر عوضی و بی‌رحم باشی؟"

"چان.یول..."

بکهیون دوباره آروم اسمش و صدا زد ولی چانیول فقط به سمت سویون رفت و محکم ساعدش و گرفت.

"کری؟ بهت گفتم تمومش کن!!"

از بین دندوناش غرید و سویون و به سمت در خروجی کشید.

ᥫ᭡Tag You're ItWhere stories live. Discover now