27

1.1K 378 221
                                    

چانیول دستاش و دو طرف گردنش گذاشت و سرش و با احتیاط به چپ و راست خم کرد. چند ساعت طراحی واقعا خسته‌ش کرده بود.

گوشیش و از روی میز کارش برداشت و پیام سویون رو باز کرد.

"امشب دیگه نمیتونی زیر قولت بزنی چانیول... دلم انقدر برای پسرم تنگ شده که اگه نبینمش خوابم نمیبره‌‌‌... ساعت هفت میام دنبالش"

"باشه"

کوتاه جواب داد و بعد گوشی رو روی میز برگردوند. تمام صفحات چتش با سویون شامل صحبتای مربوط به جونگین بود و چانیول همیشه کوتاه‌ترین جواب ها رو میداد چون میخواست واضحا به سویون نشون بده که برای رابطه‌ی اونا یه حد و مرز جدی و پررنگ هست.

هرچند که رفتار عجیبی از سویون ندیده بود و تا حدی حس میکرد که افکارش احمقانه‌ن... اون زن اگه علاقه‌ای به چانیول داشت هیچوقت اونجوری ترکش نمیکرد.

با خوردن چند تقه به در و دیدن دوست‌پسرش که به سختی سعی داشت فنجون قهوه و ظرف کوچیک پای و توی دستاش نگه داره و همزمان در و پشت سرش ببنده لبخند بی‌اراده‌ای زد.

بکهیون فقط یهویی جلوی چشماش پیداش شده بود و بدن خشک‌شده‌ی چانیول و آبیاری کرده بود.

"وقته استراحته عزیزم"

بکهیون بالاخره موفق شد با یکی از پاهاش در و ببنده و به سمتش بره.

چانیول همیشه آخر هفته‌ها مجبور بود چند ساعتی رو توی اتاق‌ کارش بگذرونه تا در طول هفته وقت برای انجام کاراش و گذروندن زمان با خانواده‌ش و داشته باشه‌ برای همین گلبرگش بهش گفته بود که قراره هر یک ساعت بهش سر بزنه چون دلش براش تنگ میشه و فقط خدا می‌دونست که تمام اون مدت چشم چانیول مدام به ساعت کشیده میشد تا زودتر وقتش برسه و بکهیون اون در و باز کنه و پیشش بره.

"ممنونم"

فنجون قهوه و ظرف پای روی میز قرار گرفت و چانیول ‌بی‌قرار دستش و روی کمر باریک بکهیون گذاشت و اینجوری ازش خواست تا روی پاهاش بشینه.

نگاهش و به چشمای معصوم و در عین حال شیطونش داد؛ بینی بامزه‌ش، ستاره‌ی مشکی بالای لبش و درنهایت لبای خندونش...

"چرا اینجوری نگاهم میکنی یول؟"

بکهیون درحالیکه با گونه‌های برجسته‌ش میخندید پرسید و شونه‌ها و بازوهای چانیول و نوازش کرد.

"شبیه معجزه میمونی هیون..."

بکهیون دوباره ریز خندید و چانیول محکم‌تر از قبل توی بغلش نگه‌ش داشت تا بخاطر تکون خوردناش زمین نخوره.

"نمیخوای معجزه‌ت و ببوسی عزیزدلم؟"

امان ازون زبون شیرین و ملوسش که بی‌پروا توی دهنش میچرخید و روح چانیول و از زمین جدا میکرد.

ᥫ᭡Tag You're ItWhere stories live. Discover now