31

1K 332 182
                                    

با شنیدن صدای گریه چشماش به سرعت باز شدن و حتی لازم نبود ثانیه‌ای به ذهنش برای پردازش اون صدا فرصت بده.

"...چانیول"

با سرعت روی تخت نشست و بعد نگاه کوتاهی به بکهیونی که اونم حالا بیدار شده بود انداخت و با عجله به سمت اتاق‌خواب جونگین دوید.

"هیش... جونگین... آپا اینجاست... آروم باش پسر‌ من..."

به سمت پسرکش که وسط تختش نشسته بود رفت و بلافاصله بغلش کرد.

بکهیون هم مثل چند شب گذشته با صدای گریه‌ی جونگین از خواب پریده بود و دنبال چانیول تا اتاق پسربچه دویده بود.

دستای جونگین دور گردنش حلقه شده بودن و تمام بدنش از عرق خیس بود.

چانیول آروم پشتش و نوازش میکرد و توی گوشش زمزمه میکرد که چیزی نیست و لازم نیست بترسه‌‌.

بکهیون چراغ‌خواب کم نور عروسکی رو روشن کرد و دستش و روی ملافه کشید.

"خیسه یول..."

مرد کوچیکتر آروم زمزمه کرد و بعد مشغول جمع کردن ملافه‌ی خیس شد.

این تقریبا برنامه‌‌ی هر شبشون بود؛ جونگین با گریه از خواب می‌پرید و شب ادراری پیدا کرده بود. درست از روزی که از بیمارستان آورده بودنش حرف نمیزد و چانیول حتی نمیتونست متوجه بشه مشکل از کجاست.

"پسر قشنگ من... گریه نکن... چیزی نیست عزیزدلم..."

بکهیون ملافه رو همراه خودش به حموم برد و وقتی برگشت گریه‌‌های جونگین به هق‌هق های منقطع تبدیل شده بود.

"عزیزم... قبل ازینکه بخوابه باید ببریمش حموم..."

بکهیون آروم پچ‌‌پچ کرد و با انگشتاش مشغول نوازش کردن موهای جونگین شد.

"خسته‌ای... تو برو بخواب هیون... خودم میبرمش"

چانیول لازم دید که از بکهیون بخواد به تخت برگرده هر چند که میدونست بی‌فایده‌ست.

"ببرش حموم... منم تا بیای یکم چای درست میکنم"

از جاش بلند شد و بعد درحالیکه لبخند ضعیفی میزد پیشونی بکهیون و بوسید و به سمت حموم رفت.

جونگین و از آغوشش جدا کرد، آب و تنظیم کرد و بعد بدون اینکه به صورتش نگاه کنه مشغول درآوردن لباساش شد‌‌.

"جون... بهم میگی بابا رو... چنتا دوست داری؟"

لباس پشمی جونگین و از تنش خارج کرد و سراغ شلوار و لباس‌زیرش رفت.

"آخه آپا یادش رفته... چون خیلی وقته که بهش نگفتی دوسش داری... آخرین بار چنتا بود؟ یازده‌تا؟"

دست کوچیک جونگین روی شونه‌ش نشست تا وقتی چانیول داره شلوارش و از پاش خارج میکنه تعادلش و از دست نده.

ᥫ᭡Tag You're ItWhere stories live. Discover now