ماشین و توی پارکینگ پارک کرد و وارد آسانسور شد؛ گرد خستگی روی جسم و روحش سنگینی میکرد و چانیول میدونست که تنها چاره برای آروم کردن ذهنش، بغل گرفتن و بوسیدن بکهیونه.
رمز و در و با عجله وارد کرد و بعد حتی وقتی هنوز کامل وارد آپارتمان نشده بود سرش و به اطراف چرخوند تا معشوقهش و پیدا کنه.
"بکهیون عزیزم؟"
کفشاش و از پاش خارج کرد و سوئیچ رو روی جاکفشی گذاشت.
لیمو که روی پارکتا دراز کشیده بود، با دیدنش به سمتش اومد ولی وقتی دید خبری از جونگین نیست راه رفته رو برگشت و چانیول و به خنده انداخت.
"اینجام یول... توی اتاقمون"
با شنیدن صدای بکهیون راهش و به سمت اتاقخواب کج کرد و بعد با دیدنش توی حولهی تنپوش آبی رنگش سرش و به چهارچوب در تکیه داد و با لبخند نگاهش کرد.
دوستپسر قشنگش جلوی آینه ایستاده بود و موهای خیسش و سشوار میکشید.
"چرا اونجا وایستادی عزیزدلم؟"
بکهیون کوتاه خندید و از توی آینه نگاهش کرد.
"شاید چون نمیخوام این صحنهی زیبا رو خراب کنم"
"من و میگی؟"
بکهیون متعجب پرسید و سعی کرد موهای بلندش و که بخاطر باد سشوار توی صورتش پخش شده بودن و کنار بزنه.
چانیول از دیدن قیافهی کلافه و توی هم رفتهش به خنده افتاد و جلوتر رفت.
"آیشش!"
بکهیون سشوار و خاموش کرد ولی قبل ازینکه به سمتش برگرده، چانیول دستاش و دور بدنش پیچید و چونهش و روی شونهش گذاشت.
"منم میخواستم دوش بگیرم، چرا بدون من رفتی حموم؟"
بکهیون سرش و به سمتش چرخوند و بعد کوتاه و صدادار لبای هم و بوسیدن.
"بخاطر اینکه نمیتونم کنار یه تندیس زیبای برهنه دووم بیارم؛ بدون اینکه بهش دست بزنم، براش بخورم یا باهاش سکس کنم!"
چانیول قهقه زد و بعد لباش و روی گردن بکهیون که هنوز کمی مرطوب بود گذاشت و شروع به مکیدن پوستش کرد.
"آی یول...."
بکهیون همیشه جوری راجب کم بودن تعداد رابطههاشون غر میزد که انگار چانیول یه پیرمرد توی عهد چوسان بود که تنها برای فرزندآوری و زنده نگه داشتن خاندانش با همسرش همبستری میکرد! درصورتی که اون بیشتر وقتا دربرابر دوستپسرش تماما تسلیم بود.
"ولی ما همین دی..."
"میدونم. ما همین دیشب با هم بودیم!"
بعد ازینکه چند نقطهی مختلف گردنش و بوسید لباش و از پوست بکهیون جدا کرد تا بتونه مردش و متقاعد کنه ولی بکهیونی که حرفش و قطع کرده بود، سعی کرده بود صداش و مثل دوستپسرش بم کنه و اداش و درآورده بود اصلا شبیه کسی که قانع شده باشه بنظر نمیرسید!
ESTÁS LEYENDO
ᥫ᭡Tag You're It
Fanfic[تمام شده] بکهیون مدیر یه مهدکودکه که همیشه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون زل میزنه تا بتونه پارک چانیولی که اومده دنبال پسرش و دید بزنه و مدام این سوال توی سرشه که چجوری میتونه یه روز جزو اون خانوادهی دو نفره باشه؟ آیا قراره براش آسون باشه؟ نویسنده...