3 روز از حضورم تو خونه خانواده راد گذشته بود و خانواده رو خوب شناخته بودم.
اولش ميترسيدم و شبا در اتاقم رو قفل ميكردم اما بعد فهميدم واقعا خانواده دوست داشتني و قابل اعتمادين.
فاطمه جون يه زن خونگرم و خيلي مهربون بود و چندسال پيش شوهرش رو كه دكتر بود از دست داده بود و آرنوش هم خيلي شبيه مادرش.
رابطه ام با فاطمه جوون و آرنوش خیلی خوب شده بود و انگار واقعا شده بودم جزیی از خانواده شون.
فاطمه جوونم واقعا مثل دخترش باهام رفتار میکرد و منم خودم رو که هنوز نمیدونستم کیم تو دریای محبت این خانواده غرق کرده بودم.
فرداي اولين روز حضورم خاله آرنوش اينا و پدرام اومدن تا مثلا سر وگوشي اب بدن و با نگاه هاي دقيقشون تحت نظرم گرفتن.
ديگه بيشتر اروم شده بودم تا عصبي..تو سكوت ساعت ها مينشستم و فك ميكردم و اين باعث ميشد سرم تا مرحله تركيدن بره و شبا گريه ميكردم.
خداياا..اين چه سرنوشتيه؟
هنوز حتی اسمم رو به یاد نمیاوردم و این بدترین حس دنیا بود.
انگار توی یه حباب شیشه ای بودم..یه خلاء.
حس افتضاحی بود اینکه ندونی کی هستی..چی هستی..چرا هستی..
مدام به خانواده ام و دوستام فک میکردم..یعنی نگرانم بودن؟دنبالم میگشتن؟
گاهی اونقدر فک میکردم که سر درد شدیدی میگرفتم.
اعضای این خانواده جدید حتی نمیدونستن چی صدام کنن.
آرنوش همون روز اول مسئله رو پیش کشید که با بغض و سکوت من همراه شد که فاطمه جوون دیگه اجازه نداد این بحث پیش بیاد و بعد از اون..عزیزم،گلم،دخترم صدام ميكنن و بعضی وقتا آرنوش به شوخی دختر تصادفی صدام میکنه.2 روز اول اونجور که شنیدم آریا خونه خاله اش مونده بود تا من با دیدنش عصبی و ناراحت نشم ولی خودم گفتم با حضورش مشکلی ندارم و اون طفلک هم برگشت.
من داشتم تقاص اشتباه اون رو پس ميدادم..از دستش ناراحت و عصبي بودم ولي..بااينكه مقصر بود ولي دلم راضي به دعوا راه انداختن و خشن بودن باهاش نبود..اتفاق بود.
اونم نميخواست اينجوري بشه.
اقا آريا برگشت ولي بينهايت ازم خجالت ميكشيد و طول كشيد تا حضور اشتباهش رو جلوي چشمش بپذيره و گمانم حضورم بدترين تنبيه بود براش.همونجور که دکتر گفته بود با فاطمه جون و آرنوش رفتیم بیمارستان که دکتر وضعیتم رو چک کنه.
سمت اتاقی رفتیم و ارنوش در زد و رفتیم داخل.
امیرعلی منفرد پشت میزش نشسته بود و با دیدنمون لبخندی زد و بلند شد.
منفرد-به به..بيمارعصبي و بداخلاق..امروز حالتون چطوره؟
با غيض گفتم:شما عادت دارين به تك تك بيماراتون تيكه بندازين؟فك كنم عادت دكتراييه كه كار چنداني ندارن..
آرنوش سرشو انداخت پايين تا با خيال راحت بخنده.
فاطمه خانومم لبشو گاز گرفت و خنديد.
منفرد با غيض نگام كرد و جدي منو روی تخت خوابوند و مشغول بررسی پام شد و ارنوش و فاطمه جون رفتن بیرون منتظر شن.
-کی گچش رو باز میکنین؟
دکتر منفرد جدي گفت:اذیتت میکنه؟
-خیلی..
دکترمنفرد-امروز بازش میکنم ولی باید ببندمش و تو هم تا حد امکان زیاد راه نرو و بهش فشار نیار..
اروم سرتکون دادم و به سقف خیره شدم تا گچ رو ببره.
دکتر منفرد-زبونت از اخرین باری که دیدمت کوتاه تر شده...كمترحرف ميزني ولي هنوز نيش داره..
کج نگاش کردم وگفتم:ولی زبان شما دراز تر شده..
ریز خندید.
دکتر منفرد-برای مقابله با جناب عالی درازش کردم..
با غیض نگاش کردم.
مردک بیشعور.
مکثی کرد و گفت:هنوز چیزی یادت نمیاد؟
با بغض سرم رو به طرفین تکون دادم.
بعد از جدا کردن پرسر و صدای گچ پام..با باندی محکم پام رو بست و گفت دستم و سرم همچنان باید بسته باشه.
دكتر منفرد-شكمتم درد ميكنه؟
سر تكون دادم.
چيزي نوشت.
دکتر منفرد-زندگی تو خونه رادها چطوره؟
-به نظر شما اگه یه مهمون ناخونده ای باشی که ندونی تا کی هستی چجوریه؟
لبخندی زد و گفت:اونقدرها هم بد نیست..
پوزخند زدم وگفتم:پس یا ادم خيلي راحت و ریلکسی هستی یا توی این شرایط نباشی نمیفهمی..
دکتر منفرد-ببین..به تو یه شانس دوباره داده شده..خیلیا ارزوشونه فراموشی بگیرن..شاید قبلا زندگی بدی داشتی..
پرغیض از ریلکسیش خشن گفتم:شایدم یه زندگی خوب داشتم..نظر دادن درباره وضعیتم اونقدرها هم راحت نیست که واسه خودت نظر کارشناسی میدی دکتر..تو از روی اون برگه ها قضاوت میکنی و من از اینجا..من با اینجام درد رو حس میکنم..
و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
زل زد تو چشمام.
-شاید شوهر داشتم..شاید..
وسط حرفم پرید وخيره تو چشمم گفت:نداشتی..
زل زدم بهش.
ادامه داد-خوب اون زمان که بیهوش بودی باید یه چیزهایی میفهمیدم و ازمایش های زیادی روت انجام شد..دوشیزه ای..پس ازدواج نکردی..
پوزخند زدم و پرغیض گفتم:شاید نامزد داشتم..نداشتم؟پدری..مادری..از زیر بته که به عمل نیومدم..اومدم؟
لبخند گشادی زد که سعی میکرد جمعش کنه.
مردک گاو چه راحت درباره زندگیم بهم اطلاعات میداد.
دکتر منفرد-بالاخره باید خودت رو با شرایط جدید وقف بدی...
زل زدم تو چشمش و عصبی گفتم:همیشه انقدر اعصاب خوردکنی دکتر؟
عمیق نگام کرد.
خواست چیزی بگه که دستم رو بالا اوردم و خشن تر و بلند گفتم:میشه یه خواهشی ازت بکنم دکتر؟وقتی به ادمی مثل من برخوردی لطفا نصیحت های وقف دادن و کنار اومدن و فرصت دوباره ات رو برای خودت نگه دار چون کسی مثل من و تو شرایط من هیچ نیازی بهش نداره. فقط باعث میشی اعصاب طرف خرد بشه..
حس کردم دندوناش رو روی هم فشار داد.
اینه..بچه پرو.
از تخت پایین اومدم و زل زدم تو چشمای سبزش و حرص درار گفتم:خداحافظ دکتررر.
با نگاه خیره اش که بوی غیض و خشم داشت نسخه اي كه جلوم گرفت .
ازش گرفتم واومدم بیرون و با فاطمه جون و آرنوش راهي خونه شديم و توي راه فاطمه جون به تاكسي گفت جلوي مغازه لباس فروشي نگه داره و برام كمي لباس خونگي و بيروني خريد.
رسيديم خونه.
با غم نشستم و زانوهامو بغل كردم و گفتم:واقعا هيچي همراهم نبود كه نشوني از گذشته ام باشه؟
آرنوش هول انگار يه چيزي يادش اومده كوبيد تو صورتش گفت:وااي يادم رفت..
و دويد تو اتاقش.
متعجب نگاش كردم.
سريع برگشت و جلو اومد.
گردنبندي جلوم بالا گرفت و گفت:اين..آريا ميگفت محكم توي مشتت گرفته بودي و پرستارا به زور مشتت رو باز كردن تا ازت دورش كنن..
دستمو بالا اوردم و گردنبند رو گرفتم و متعجب گفت:تا الان چرا ندادي؟
شرمنده گفت:به خدا انقدر درگيري و دردسر داشتيم كه روز اول انداخته بودمش تو جيب مانتوم..اصلا يادم رفته بود و هنوز هم اونجا بود..شرمنده..
نگاش كردم.
يه زنجير ساده نازك با يه پلاك.
يه پلاك به شكل قلب كه طوسي رنگ بود و يه قلب كوچولوي قرمز گوشه اش بود و روش با كنده كاري تميزي نوشته شده بود:تمام قلب من اينجاست
و كلمه قلب با رنگ قرمز پرشده بود.
آرنوش-خيلي خيلي قشنگه..
گنگ سر تكون دادم.
واقعا خوشگل بود.
زل زدم بهش.
يه صحنه اي از جلوي چشمام رد شد.
يكي پشت سرم بود و داشت گردنبند رو برام ميبست.
سريع و با شوك چشمام رو بسته و باز كردم.
بي نتيجه و با حس خاصي گردنبند رو به گردنم بستم..اگه متعلق به گذشته است پس توحال و اينده هم جا داره..
خيلي راجبه اش فك كردم ولي اصلا به نتيجه اي نرسيدم.
آرنوش كنارم رو مبل نشست.
با غم به روبروم خيره شدم.
ارنوش درحاليكه سيبي برداشته بود و ميخورد گفت:هي دختر تصادفي چيه؟تو فكري؟
با بغض گفتم:به نظرت من كي همه چيز رو يادم مياد؟
شونه بالا انداخت و گفت:نميدونم..ولي خيلي هم بد نيستااا..
فاطمه جون اومد جلومون نشست.
آرنوش گازي به سيبش زد و گفت:تازه خيلي هم خوبه..حال ميده اينكه ادم فراموشي بگيره..فك كن..يه زندگي جديد..حال نميده مامان؟
فاطمه جوون-واه آرنوش..
نگاه عاقل اندر سفيه كجي بهش انداختم كه بلند خنديد.
گردنبد رو توي دستم فشردم و سر به تاسف تكون دادم و خودمم خنده ام گرفت.شبش اصلانتونستم بخوابم.
يه دردي از درون داشت منو ميخورد.
يه احساس بد كه لحظه به لحظه همراهم بود..يه حس سردرگمي..حس غم..حس گم شدن..گم كردن..
با بغض چشمامو بستم تا شايد بتونم بخوابم.
صداي مردونه اي توي سرم پيچيد:قول ميدم چشماتو كه ببندي خوابت ميبره..يالا..ببند
سريع هين بلندي گفتم و با هول و ولا تو جام نشستم.
سريع به دور و برم نگاه كردم.
هيچ كس نبود.
اشك ترسي از چشمم اروم جاري شد.
خداي من..
صداي كي بود؟
قلبم تند تند ميزد.
گردنبند رو از گردنم در اوردم و نگاش كردم.
صداي مردي توي سرم پيچيد:اين كم چيزي نيستاا..تمام قلب منه..خانومه خيلي مراقبش باش..
با شوك تو جام پريدم.
اشكام بي اختيار و تند تند ميريختن.
صورتمو توي دستام گرفتم.
خدايااا..چي داره به سرم مياد؟
هيچ توجيهي براي شنيده هام نداشتم.
نكنه دارم ديوونه ميشم؟
داغون و پردرد با گريه خودمو توي تخت گوله كردم و چشمامو به هم فشار دادم و نميدونم كي خوابم برد.

YOU ARE READING
تمام قلب من
Romanceخاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...