جلوي شركت نيما نگه داشت.
پياده شديم.
اخرين باري كه اينجا بودم مجبور به فرار وجيغ كشيدن بودم.
تلاش هاي اون كثافت براي بوسيدن و نزديك شدن بهم هنوز برام تازه بود.
ارتان اومد رو بروم و شالم رو جلو كشيد و مرتبش كرد.
لبخند زدم.
انگشتاشو توي انگشتام قفل كرد و جدي و بي ميل راه افتاد.
به بازوش تكيه كردم و گفتم:آرتان..
نگام كرد و گفت:جانم..
-قول بده عصبي نشي و هرچي كه گفت درگير نشي..
دندوناشو به هم فشار داد و گفت:نميتونم چنين قولي بهت بدم.
نگهش داشتم و گفتم:لطفاا
يه كم بلند گفت:لطفا چي؟مثل سيب زميني بي رگ وايستم جلوي كسي كه سعي كرده بود به عشقم تجاوز كنه و هيچكاري نكنم؟
ناراحت گفتم:الان مسئله مهم تري وسطه..پدرم..اون..اون كثافت سعي كرد يه غلطي بكنه و اگه الان بخواي جنگ راه بندازي دستمون به هيچ جا بند نميشه..
عصبي گفت:به درك..
با بغض گفتم:يعني نميخوايم؟
زل زد تو چشمام.
مشكي چشماش لرزيد و پردرد چشماشو بست و سرشو پايين انداخت و كلافه گفت:كاش نميخواستم..
و دستمو محكم فشرد و برد جلوي دهنش و گفت:حيف كه اين دل ديوونه بدجور گيرته..
نرم خنديدم و عاشقونه نگاش كردم.
لبخند باريكي بهم زد و راه افتاد.
سوار اسانسور شديم.
آرتان مضطرب و اشفته و شديدا عصبي بود ولي سعي ميكرد خودشو اروم كنه و اينو از تكون دادن مداوم پاهاش و شل و سفته شدن قفل انگشتاش ميفهميدم.
منم مضطرب بودم.
اسانسور وايستاد.
هر دو پياده شديم.
آرتان دفتر نيما رو از يك نفر پرسيد.
انتهاي يه سالن طويل..
نيما اينجا حسابدار بود.
جلوي در اتاقش وايستاديم.
تايم ناهار بود و شركت خلوته خلوت..
آرتان دندوناش روبه هم فشار داد.
ضربه اي به در زد و بدون مكث بازش كرد.
كمي داخل رفت ولي وايستاد و چون جلوي من بود نتونستم داخل شم.
از داخل صداهاي نامفهمومي ميومد.
ارتان پوزخندي زد و خشن گفت:بيرون منتظر ميمونم تا كثافت كاريت رو جمع كني..
و اومد بيرون و منو هم هدايت كرد عقب.
به ديوار تكيه داد و عصبي زمزمه كرد:لاشي كثافت..
گنگ خيره شدم بهش.
اخماش غليظ تو هم بود.
چي شد مگه؟
به دقيقه نكشيد يه دختر كه سريع داشت مانتو و مقنعه شو مرتب ميكرد دويد بيرون.
ابرو بالا انداختم.
اوپس..
چه كثافتيه اين پسره..
نچ نچ نچ..
منم اخم كردم.
ارتان رفت داخل و منم دنبالش.
نيما درحاليكه دكمه بالاي لباسش رو ميبست لبخند گشادي به ما زد و گفت:به به..ببين كيا اينجان..عاشق و معشوق قديمي..باز در كنار هم..چه هيجان انگيز..
آرتان با اخم و جدي گفت:هيجان انگيز ترم ميشه..پدر شهرزاد كجاست؟
نيما لبخند موذيانه اي زد و پشت ميزش نشست و گفت:من بايد بگم پدر شهرزاد كجاست؟مگه دست من بوده؟
بعد با لودگي و مسخره بازي دست كرد تو جيبش و گفت:اوه..فك كنم گذاشتمش تو جيبم..
خنديد و گفت:اخ..سوراخ بوده افتاده..
ارتان عصبي جلو رفت و دستشو روي ميز كوبيد و گفت:من واسه مسخره بازي وقت ندارم كثافت..كاري نكن يه بلايي سردندونات بيارم كه تا يه سال خوراكت فقط مايعات و سانديس بشه..
با ترس خودمو كمي جلو كشيدم و به ارتان خيره شدم.
فك نيما منقبض شد.
سعي كردم محكم بگم:ادرس پدرمو بده..
نيما نگاهشو روي من كشيد و گفت:فك كردم اون كوچولوي مامانيت به پدرت ميرسونتت..حسابي باهاش پريدي..فك كردم ادرس رو بهت ميده..
گنگ چشمامو باريك كردم.
-درباره كي حرف ميزني؟
پوزخند زد و به ارتان گفت:راتو بكش با عشق كوچولوت از دفتر من گمشو بيرون وگرنه اتفاق هاي خوبي نميوفته..
آرتان پوزخندي زد و گفت:دوست دارم ببينم توانت چقدره و چه غلطايي ازت بر مياد حيووون..
نگران و مضطرب زل زدم به ارتان.
ميترسيدم درگير شن و بلايي سر ارتان بياد.
نيما بلند شد و دستش رو روي ميز گذاشت و گفت:خيلي غلطااا..يكيش همين چند وقت پيش همينجا بود كه سعي كردم اين كوچولو تو ببوسم...
نفس هاي ارتان به شماره افتاد و خشم همه وجودش رو گرفت و سمت نيما حمله كرد كه اروم و سريع و با التماس اروم بهش گفتم:ارتان تو رو خدا..تو رو جان شهرزاد..جان شهرزاد ارتان..داره عصبيت ميكنه..
نيمه راه وايستاد و دستش رو با خشم مشت كرد.
سريع و لرزون رفتم سمتش و بازوش رو گرفتم و هول و اروم گفتم:داره عصبيت ميكنه..تو رو خداا..
و بازوشو فشردم.
تند و عميق نفس كشيد.
نيما خنديد.
با خشم و غيض زل زدم بهش و گفتم:نميفهمم توي كثافت اين وسط چه غلطي ميكني و چي گيرت مياد..
بلند خنديد.
ضربه اي به در خورد و بعد باز شد و يه مرد اومد داخل.
اومد كنار نيما و پرونده اي رو سمتش گرفت و خيره به ما گفت:مشكلي پيش اومده اقا نيماا؟
صداش..
صداش اشنا بود..خيلي اشنا..
گنگ چشمامو باريك كردم.
نگاهم خورد به دستش.
دستي كه پرونده رو سمت نيما گرفته بود.
خداي من..
روي دستش..
نشان كبودي بود..همون نشان..
كل بدنم لرزيد.
همه اون صحنه هاي وحشيانه كتك خوردن توي ذهنم جون گرفت.
خودش بود..خود خودش..هموني كه با يه نفر ديگه تو خيابون ريخته بودن سرم و كتكم زده بودم.
از شدت ترس و شوك نفسام خيلي تند شد و به بازوي ارتان چنگ زدم.
ارتان-شهرزاد..
بهش نگاه كردم و لرزيدم.
لرزون و با ترس زمزمه كردم:خودشه..
ارتان با اخم چشم باريك كرد.
تند گفتم:يكي از هموناست..همونايي كه توي خيابون ريختن سرم و كتكم زدن..همون كبودي..روي دستش..
ارتان چشماش گرد شد و سريع برگشت سمت اونا.
يه دفعه انگارتركيد.
دستمو سريع از بازوش جدا كرد و سمت اون عوضيا حمله كرد و باهاشون درگير شد.
جيغ كشيدم و سريع يه قدم رفتم عقب.
هيچ وقت ارتان رو انقدر عصبي نديده بود.
خيلي شديد با هم درگير شدن.
اون كثافت با لگد زد تو شكم ارتان.
با ترس بلند زدم زير گريه و دستمو روي دهنم گذاشتم.
ارتان پاش رو گرفت و پرتش كرد روي ميز و دِ بزن.
نيما از پشت يقه شو گرفت كه ارتان برگشت با مشت كربيد تو صورت نيما و داد زد:عوضي..توي لاشي ادم ميگيري بريزن سر زن من؟
و با تمام توانش كوبيد تو صورت نيما كه خون از دماغش جاري شد.
اون يكي عوضي از پشت گردن ارتان رو گرفت و سعي كرد از نيما جداش كنه.
خيلي خيلي ترسيده بودم و نگران بودم.
جيغ زدم:ولش كنين كثافتاااا..
نيما با مشت كوبيد تو صورت ارتان.
جيغ كشيدم.
بلند زدم زير گريه.
هيچ كاري از دستم برنميومد و داشتم اسيب ديدن همه وجودم رو ميديدم.
اون كثافتا دونفر بودن و ارتان يه نفر..هرچند داشت از پسشون بر ميومد ولي خوب..
ترسيده و اشفته به دور و برم نگاه كردم.
يه دفعه چشمم خورد به تلفن.
و با ترس و لرز خودمو به ميز رسوندم و سريع تلفن رو برداشتم و به زور با دستايي كه خيلي شديد ميلرزيد شماره پليس رو گرفتم و به زحمت و يا گريه يه چيزايي گفتم و ادرس رو دادم.
با گريه به ارتان نگاه كردم كه با لگد كوبيد تو شكم نيما و پرتش كرد روي ميز وسط اتاق كه ميز شيشه اي با صداي بدي شكست و هزار تيكه شد.
جاري شدن خون رو از سر نيما حس كردم.
نفسم تند شد.
ارتان اون يكي كثافت رو هم كوبيد تو ديوار و با لگد و مشت به جونش افتاد و داد زد:دستاي كثيف تو به زن من خورده بود اره؟
و مشت خيلي محكمي زد تو صورت يارو كه خون از دهنش بيرون پاشيد.
با ترس لرزيدم و خودمو كج كردم.
نكنه..نكنه بلايي سرشون بياد و ارتان مقصر شه؟
احساس ضعف ميكردم.
به زور و ترسون گفت:ارتان..
و بلند گريه كردم.
دست مشت شدشو بيشتر فشار داد.
دستش اونقدر محكم مشت شده بود كه به سفيدي ميزد.
با خشم اون لاشي رو پرت كرد رو زمين و اروم برگشت سمتم.
از بينيش خون ميومد.
دستمو گذاشتم روي دهنم و بلند تر گريه كردم.
با نفس نفس و پردرد زل زد بهم.
در اتاق يه دفعه باز شد و پليسا ريختن داخل..

YOU ARE READING
تمام قلب من
Romanceخاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...