144.قهر

3.4K 169 19
                                    

سنگيني نگاه ارتان رو روي خودم حس ميكردم و اشكم اماده بارش بود...
دكتر-بچه رو ميندازين؟
ارتان نفسشو خيلي سنگين بيرون داد و گفت:نه..
سريع سر بلند كردم و نگاش كردم.
نگاه ازم كند و به دكتر نگاه كرد و جدي گفت:نگهش ميداريم به شرطي كه همسرم اسيب نبينه..دكتر ميخوام باهامون روراست باشي..نگه داشتن اين بچه خواسته قلبيم نبوده و نيست نه اينكه بي رحم باشم و بچه نخوام..نه..فقط زنم خيلي برام مهمه..خيلي زياد..نميخوام اتفاقي براش بيوفته..هيچ اتفاقي..
اشكم جاري شد.
نگاهش رو روم كشيد و گفت:نگهش ميداريم چون همسرم ميخواد ولي به محض اينكه بفهمم داره اسيبي به زنم ميزنه ميندازيمش..
لبخند باريكي زدم و با غم و عشق نگاش كردم.
دكتر-مطمين باشين ما هم نميخوايم اتفاقي براي همسرتون پيش بياد و واسه همينه كه اينجاييم..از امروز يه شيوه مراقبت هاي ٢٤ساعته از همسرتون رو اغاز ميكنيم كه انشالله هم خودش سالم باشه و هم بچه تون..
ارتان نگاهش رو روي دكتر كشيد.
سريع و با ذوق اشكمو پاك كردم و زل زدم به دكتر.
دكتر-براساس اين ازمايش ها همسر شما واقعا ضعيف و رحمش خيلي حساسه و بايد خيلي مراقب بود..از همين امروز براش استراحت مطلق تجويز ميكنم..اينكه ميگن زن حامله بايد راه زياد بره رو بريزين دور توي شرايط همسر شما دقيقا برعكسه..هرچي همسر شما كمتر راه بره و يا اصلا راه نره براش خيلي بهتره..دويدن كه اصلا..فست فود ممنوع،چايي و قهوه ممنوع،شكلات تلخ ممنوع،كارهاي عملي سنگين و فشار روحي و جسمي اكيدا ممنوع،قرص و دارو از هر نوعش ممنوع،حمام بخار و سونا ممنوع،روي زمين و موزاييك خوابيدن ممنوع..
سريع سر تكون دادم.
دكتر لبخندي زد و گفت:يه سري هم قرص براش مينويسم و چون وضع حساسي داره هم هفته اي يك بار بيار چكابش كنم..
به ارتان نگاه كردم.
ارتان اروم و جدي سر تكون داد.
دكتر به ارتان زل زد و گفتم:انشالله چشم باز كني يه وروجك مو مشكي عين خانومت داره از سر و كله ات بالا ميره..
ارتان لبخند پردردي زد و سر پايين انداخت.
ريز و ذوق زده خنديدم.
يه سري دارو برام نوشت و از مطب اومديم بيرون.
خوشحاليم قابل توصيف نبود.
نفسمو عميق بيرون دادم و لبخند عميقي زدم و دست ارتان رو گرفتم.
مخالفتي نكرد و نگامم نكرد.
سوار اسانسور شديم.
با عشق نگاش كردم و اروم گفتم:شب مامانت و ارنوش اينا رو دعوت كنم؟
بي تفاوت سر تكون داد.
لبخند عميقي زدم و دستشو جلوي دهنم بردم و بوسه عميقي بهش زدم.
سرشو سمتم چرخوند.
با بغض گفتم:ممنونم..
همونجور خيره نگام كرد.
تو چشماش غم و نگراني بيداد ميكرد.
ميدونستم دلش به اين خطر و ريسك نيست ولي به خاطر من قبولش كرده..
بهش لبخند زدم.
اسانسور وايستاد.
دوتايي پياده شديم.
دست ارتان رو تا دم ماشين رها نكردم.
سوار ماشين شديم و اول رفت يه فروشگاه و كلي غذاهاي كنسروي گرفت و بعد رفت رستوران و غذاي ناهار رو گرفت و بعد داروخونه وداروهام و برگشتيم خونه.
پشت به من جدي گفت:به خاطر تو راضي به نگه داشتنش شدم واگه لازم باشه باز به خاطر تو تصميم به انداختنش ميگيرم..بدون كه اگه رضايت دادم به موندنش دائمي نيست و اگه شرايط بدي برات پيش بياد ميندازيمش..مراقب خودت باش..خيلي مراقب خودت باش..
برگشت زل زد تو چشمام و پردرد گفت:قول بده اونقدر بهش وابسته نشي كه اگه از دست رفت بشكني..
اشك تو چشمم حلقه زد و سرمو پايين انداختم.
به زور و اروم گفتم:باشه..
جدي لباس عوض كرد و مستقيم رفت تو تخت و پتو رو روي سرش كشيد.
جلوي در اتاق وايستادم و نگاش كردم.
درست ميشه..اره..همه چي درست ميشه..
نفس عميق كشيدم.
لبخندي زدم و دستمو روي شكمم گذاشتم.
خدايا كمكم كن..
كمكمون كن..
تماس گرفتم و فاطمه جون و ارنوش اينا رو شب بعد شام دعوت كردم خونه مون.
يه كورسوي اميدي توي وجودم بود كه بهم ذوق شديد و ارامش ميداد.
گرسنم بود و غذايي كه خريده بود رو خوردم و جلوي تلويزيون دراز كشيدم.
خيلي خيلي هيجان زده بود و از هيجان فكرم جاهاي خيلي خوب و دور ميچرخيد و گه گاه لبخند ميزدم.
ارتان-به چي اينجوري لبخند ميزني جونِ ارتان؟
و كنارم روي مبل نشست و دستاشو دو طرفم گذاشت و خم شد و نرم و كوتاه لبمو بوسيد.
خنديدم و گفتم:بيدار شدي؟
با لبخند باريكي سر تكون داد.
عاشقش بودم كه قهرا و دلخوري هاش مدت دار بود و هيچ وقت طول نميكشيد.
خيلي زود ارتان خودم ميشد.
موهاشو نرم نوازش كردم.
اروم بلند شدو گفت:غذا خوردي؟
نشستم و گفتم:اره..ببخشيد گشنه ام بود..
ارتان-خوب كاري كردي..
رفت غذاشو گرم كرد و خورد.

تمام قلب منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora