فردا صبح اقا آرتان اريا رو برد بيرون و وقتي اريا برگشت با قيافه داغوني گفت آرتان درباره جزئيات اون تصادف پرسيده و بعدم به خاطر اشتباهش شديدا دعواش كرده.
ظهرتوي اتاقم نشسته بودم و آرنوش سريع البومی اورد و شروع کرد به حرف زدن های تند تند درباره تک تک عکسا كه حالم رو جا بياره و ذهنم رو از وقايع ديشب پرت كنه.
سعی کردم اون دعوا و بحث رو به فراموشی بسپارم و به خاطره های خنده دار آرنوش از ته دل خندیدم.
تو بيشترعكسا آرتان برخلاف اون چيزي كه الان به نظر ميرسيد خندون و پرانرژي بود.
هه..اخلاق سگش به من رسيده بود.
آرنوش یه صفحه رو سریع ورق زد.
دستم رو بردم جلو و صفحه رو برگردوندم وگفتم:عه..بذار ببینم..
اخم کرد و باز سریع ورق زد وگفت:نه خیر..نمیخواد..عکس بدیه..
با سرتقی صفحه رو برگردوندم و به عکس نگاه کردم.
یه دفعه ای خیلی بلند زدم زیر خنده.
اونقدر خندیدم که داشت از چشمام اشک میومد.
آرنوش مدام منو میزد و میخواست که نخندم ولی مگه میشد؟
عکس یه دختر بچه بود که دماغش اویزون بود و با ترس گریه میکرد و کنارش یه پسر بچه بزرگتر که چشماش رو گشاد و گرد کرده بود و زبونش رو در اورده بود و بیخیال دنیا وگریه دختر بچه،خوشحال بود.
خیلی بامزه بود.
آرنوش سعی کرد عکس رو از دستم بگیره ولی بلند خندیدم و عکس به دست دویدم سمت در.
آرنوش با جیغ و داد دنبالم دوید.
سریع و با خنده های شیطنت بار از پله ها پایین دویدم.
آرنوش شونه ام رو گرفت.
با خنده جیغ زدم و سریعتر دویدم و از دستش در رفتم و از توی سالن بی توجه به جناب ارتان اخمو رد شدم و رفتم کنار فاطمه جون که رو مبل نشسته بود و تلویزیون میدید و با خنده و شیطنت دور فاطمه جون چرخیدم و با ذوق و شیطنت و خنده گفتم:فاطمه جون..فاطمه جون..ببینش..این دماغوعه آرنوشه؟؟
آرنوش داد زد:به خدا میکشمت..ول کن..عکسه رو بده به من..
فاطمه جون سعي كرد عكسو از دستم كه ميدوييدم بگيره و بلند خندید و سعی کرد منو وآرنوش رو که دورش میچرخیدیم نگه داره و با خنده گفت:اره..ارنوشه..اونم آرتانه..
خندیدم و به ارنوش گفتم:دماغوووو..
آرنوش سرخ کرد و جیغ کشید.
فاطمه جون بلند خندید.
بلند خنديدم و به عكس نگاه كردم و گفتم:واي واي واي..دماغو خانومو ببين..
آرنوش باز جيغ كشيد و سعي كرد بگيرتم.
با خنده سربلند کردم که چشم تو چشم شدم با آرتان که روبروی مادرش نشسته بود.
خیره با اخم خيلي غليظي نگام میکرد.
آرتان با غيض گفت:حالتون خوب شده كه اينطور بالا و پايين ميپرين خانوم فراموشكار؟
خانوم فراموشكار رو خيلي غليظ گفت.
خشن نگاش كردم و گفتم:بايد برم تو اتاق تاريك بشينم شب و روز گريه كنم تا همه چيز يادم بياد؟
خشن گفت:نه خير..نياز نيست شب و روز گريه كنين ولي خيلي هم عادي نيست كه انقدر پر انرژي باشين..
فاطمه جون سرزنش گر گفت:آرتان..
آرتان خشن و عصبي گفت:اصلا ميدوني چيه؟هيچ جوره تو اين خونه باورت ندارم و مطمين باش مچتو ميگيرم و وقتي مچتو بگيرم برات خيلي بد ميشه..
نفسم از اين همه وقاحت و پرويي تنگ شد و گفتم:مواظب باشين براي شما بد نشه چون ميتونم باز برم و از داداش جونتون شكايت كنم..
آرتان-اهان..اينو بگو..پول ميخواي..واسه همينه اينجايي..از اول بگو خوب..چقدر؟
با خشم داد زدم:حرف دهنتو بفهم..اگه پول ميخواستم داداشت الان تو زندان بود و جيباي من پر..
فاطمه جون-بس كنين...
با غيض عصبي گفتم:اون كسي كه باعث شده من تو بدترين شرايط ممكن باشم يكي از اعضاي خانواده شماست و..
آرتان وسط حرفم پريد و مثل من بلند گفت:بدترين شرايط ممكن؟من بدترين نميبينم..ماشالله بيشتر از صاحبخونه بهت رسيدگي ميشه..
خون خونمو ميخورد.
داشتم خفه ميشدم.
عصبي گفتم:بحث كردن با يكي كه خودشو متقاعد كرده نفهمه بي فايده است..جناب عالي با خودتم دعوا داري..معلوم نيست چطور دكتر شدي..دكتر..برو دكتر تا شايد كمي حرف منطقي درباره وضعيتم شنيدي..
آرتان خان دهن باز كرد كه فاطمه جون سريع و بلند گفت:بس كنين..با جفتتونم..آرتان كافيه..
آرتان با پوزخند سر تكون داد و نگاهش رو برگردوند.
فاطمه جون براي منحرف كردن بحث پيش اومده باز به عكس نگاه كرد و گفت:اخي..يادش بخير..چقدر شيطون بودي ارتان..يادته مامان؟با قورباغه آرنوش رو ترسونده بودي كه اينجوري گريه ميكرد.
ارتان هيچي نگفت.
از خشم و عصبانيت بادم خالي شد و اروم شدم و رو مبل نشستم و به قيافه شيطون و خندون پسرك توي عكس نگاه كردم که ارنوش یه پس گردنی بهم زد.
پر سوز و گداز گردنم رو مالیدم.
ارنوش-حقته..دماغو هم خودتی..
لب و لوچه ام رو جمع کردم و مظلوم نگاش کردم.
خندید وگفت:ای جونم..قیافه شو..دلم سوخت..شبیه گربه شرک شدی..
با غیض عکس رو کوبیدم تو بازوش وگفتم:گربه شرک خودتی دماغووو..
فاطمه جون خندید.
آرتان سمت کتابخونه رفت و کتابی برداشت وجدي گفت:حالا این مهمان اسیب دیده ي زبون دراز رو چی صدا میزنین؟چون ميگه اسمشم یادش نمیاد...
هه..هنوز عصبي و خشن بود.
به تو چه كه چي صدا ميزنن مرتيكه
اخم غليظي کردم وچیزی نگفتم.
آرنوش-منم روز اول همینو گفتم..ولی فعلا که اسمی نداره..
آرتان رو مبل نشست و گفت:بالاخره باید اين خانوم فراموشكار پرادعا رو یه چیز صدا كرد..مخصوصا وقتي دستش رو شد..
با غيض نگاش كردم و دندونامو به هم فشار دادم.
فاطمه جون-شروع نكنا آرتان..
مردک..میخوام صد سال سیاه صدا نکنی.
آرنوش با ذوق گفت:بیاین خودمون براش یه اسم بذاریم..
فاطمه جوون-اگه این کار اذیتش نکنه..
اروم با بغض گفتم:هیچی بدتر از اين نیست که ساده ترین چیز ممکن درباره خودت رو بیاد نیاری..
به آرتان زل زدم و با غيض گفتم:بعضي هاا نميفهمن..
و باز به فاطمه جون نگاه كردم و پرغم گفتم:بی اسمی از اونم بدتره..
فاطمه جون پشتم رو ماساژ داد.
آریا از پله ها پایین اومد وگفت:اقدس..
همه جز اقا آرتان بلند زدیم زیر خنده.
میون بغض خندیدم و نگاش کردم.
-تو هم با این پیشنهادات جناب شوماخر..تو نمیخواد واسه من اسم انتخاب کنی همون زدي لهم كردي براي هفت پشتم بسه..
آرنوش-ژاله..
قبل اینکه من حرفی بزنم آرتان گفت:نه..
آرنوش-مارال..
-نه..دوسش ندارم
آرنوش-عه..به این قشنگی..
آرتان-نه..
آرنوش-پس چی؟
آريا-یه چیزی که بهش بیاد..
ارنوش-مارال میاد دیگه..
ارتان کج نگاش کرد.
ارنوش-خوب تو بگو..
آرتان-مثلا...
نفسش رو بیرون داد و دستاش رو روي دسته مبل گذاشت و پا روي پا انداخت و غلیظ و پرابهت گفت:شهرزاد...
بی اختیار سرم بلند شد و زل زدم تو چشماش.
مردك نچسب..
اونم زل زده بود بهم.
شهرزاد...
آرنوش با ذوق دست زد وگفت:واای اره..شهرزاد..خیلی بهت میاد.
فاطمه جوون-اره..بهت میاد ولی باز هرچی تو دوس داری...
زمزمه کردم:شهرزاد..
به آرنوش نگاه کردم وگفتم:به نظرم قشنگه..
و با شیطنت گفتم:ولی گمانم اخرش اسمم صغریی،کبریی چیزیه...
آرنوش و فاطمه جون و اریا خندیدن ولی صدایی از آرتان در نیومد.
شهرزاد.
اروم گفتم:قشنگه..دوسش دارم..
آريا-پس تصويب شد..شهرزاد خانوم تصادفي
ريز خنديدم.
حس يه بچه رو داشتم كه تازه دارن براش اسم ميذارن..نميدونم بگم حس خوبي بود با بد..
و اسمم شد شهرزاد.
وتا روزي كه همه چيز رو به ياد بيارم قراره اسم مستعار شهرزاد دختري رو كه فراموشي داره به دوش بكشم.
و اين قصه ي منه..شهرزاد..شهرزادي كه با به ياد اوردن همه چيز مسلما ديگه شهرزاد نخواد بود و اين اسم رو مثل لباسي با اسم خودش عوض خواهد كرد اما الان شهرزاده و اين قصه،قصه ي شهرزاده.
آرتان-و اون چيه؟
نگاش كردم كه با صورت جدي چشماشو تنگ كرده بود و انگشت اشاره شو سمتم گرفته بود.
سريع به خودم نگاه كردم.
منظورش گردنبند بود.
لبخندي زدم و گفتم:تنها يادگاري از گذشته..
آريا-موقع تصادف محكم اينوچسبيده بود..اصلا ولش نميكرد..
آرنوش-پس حتما خيلي براش عزيز بوده..
آرتان-ميشه ببينمش؟
از گردنم بازش كردم و سمتش گرفتم.
گردنبند رو توي دستش گرفت و زمزمه كرد:تمام قلب من اينجاست..
چرخوندش و لبش رو بالا انداخت و پشتشم نگاه كرد.
پشتشو طولاني ترنگاه كرد وبعد دوباره برش گردوند و اروم گفت:زيباست..
و گردنبند رو سمتم گرفت.
گرفتم.
پشتش مگه چيزيه؟
برش گردوندم و پشتشو نگاه كردم.
نه..هيچي..
ساده بود.
اسكول..
شونه بالا انداختم و دورگردنم بستم و با ارنوش رفتیم سراغ میز ناهار و چيديمش.
ناهار توي سكوت خورده شد.
اخمهاي جناب همچنان تو هم بود و منتظربود مچم رو بگيره تا باز بهم تيكه بندازه ولي كم حرف تر شده بود.
ظرف غذای ارتان باز پر و دست نخورده به اشپزخونه برده شد.
مادرش مدام غر ميزد و سعي ميكرد دليل غذا نخوردن هاشو بشنوعه ولي اقا انگار توي دنياي ديگه اي سير ميكرد..
بعد از ناهار جناب آرتان خان از خونه بيرون رفت و گفت براي شام هم برنميگرده و ميخواد سري به دوستاش بزنه و شام رو هم با اونا ميخوره و به همين دليل شام توي فضاي اروم و بدون تشويشي خورده شد.
از نبود جناب ارتان خان حس بهتري داشتم..وقتي كه بود با اون نگاه خشن و جديش مدام تحت نظرم داشت و انگار منتظر بود يه جايي يه حرفي بزنم يا كاري بكنم كه معلوم بشه حافظه مو از دست ندادم و همش بازي بوده.
حس ميكردم فك ميكنه خودمو الكي به فراموشي زدم و ميخواد مچم رو بگيره.
نگاه هاي سرشار از غرورش اذيتم ميكرد..
نگرانم ميكرد.
جديدا حس ميكردم از نگاهش ميترسم.
نگاهش بوي خشم ميداد..
چطوره برم بهش بگم ببخشيد داداشتون با ماشين زد بهم؟هاان؟فكر خوبيه؟

YOU ARE READING
تمام قلب من
Romanceخاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...