118.شازده

2.4K 161 21
                                    

ارتان-كي روت دست بلند كردم كه الان ميترسي؟
و دستش رو زير چونه ارنوش گذاشت و سرشو بلند كرد.
اي جووونم..اقام يه دونه است..
ارنوش با اضطراب زل زده بود به ارتان.
ارتان جدي گفت:فردا جمعه است..بگو فردا اين شازده ات بياد ببينم حرف حسابش چيه..
لبخند عميق و شادي زدم و گفتم:اخ جون..اخ جون..
ارنوش شوكه و شاد لبخندي زد كه هر لحظه گشاد تر شد و تند گفت:مرسي داداشي..مرسي..
و خودشو انداخت تو بغل ارتان.
ارتان خواهرشو بغل كرد و گفت:تنها قولي كه درباره فردا بهتون ميدم اينه كه دندوناشو خرد نكنم..همين..
اوه
ارنوش تند خودشو جدا كرد و هول و اروم گفت:مزاحم استراحتتون نميشم..
و تند و با ذوق گونه منو بوسيد و اروم گفت:خيلي گلي شهرزاد..خيلي..عاشقتم..مرسي.
از ذوق و خوشحاليش خنديدم.
دويد سمت در.
ارتان-ارنوش..
ارنوش سريع برگشت.
ارتان جدي گفت:زنگ نزني تا صبح حرف بزنياا..
ارنوش سعي كرد نخنده و گفت:چشم..چشم
و تند محو شد.
بلند خنديدم و گفتم:حاضرم شرط بيندم زير ٣ساعت قطع نميكنه..تازه كلي هم داستان ميسازه كه نزديك بود بزنيش..
ارتان اروم و جدي سر تكون داد كه نتونست و اروم خنديد.
رفتم كنارش و بازوش رو گرفتم و مهربون گفت:خيلي كار خوبي كردي داداش جوني خوب من..
بهم لبخند زد.
از گفتن كلمه داداش ياد احسان افتادم.
غم عميقي تو وجودم اومد.
ارتان فهميد و گفت:چيه عزيزم؟
با غم گفتم:ياد احسان افتادم..
لبخند باريك پردردي زد.
لبخند زدم و گفتم:ياد اون روزي افتادم كه من و تو رو با هم تو حياط دانشگاه ديده بود..
خنديدم و گفتم:فقط داشتم ازت سوال درسي ميپرسيدم..
خنديد و دستشو انداخت دورم و گفت:اره..خيلي وقت بود دلم با تو بود ولي بروز نميدادم و اون روز حرفامون فقط حول درس بود كه احسان سر رسيد..
خنديد و ادامه داد:لعنتي آش نخورده و دهن سوخته بود...
خنديدم و زدم تو سينه اش.
سرمو روي سينه اش گذاشتم و گفتم:شرايط براي اون سخت تر بود چون تو خواستگاري نكرده بودي..يه جورايي قرار بود دوست باشيم..
منو به خودش فشرد و گفت:قضيه ما فرق داره..من و تو برعكس سهيل و ارنوش مدام همديگه رو نديده بوديم..سهيل اصلا توي اين خونه بزرگ شده ولي من با وجود رفاقت چند ساله ام با احسان هيچ وقت تو رو نديده بودم و وقتي هم ازت خوشم اومده بود نميدونستم خواهر احساني..بعد فهميدم.
اروم سر تكون دادم.
نفسمو بيرون دادم و گفتم:دلم براشون تنگ شده..
روي موهامو بوسيد و گفت:اونا همين نزديكيان و خيلي دوستت دارن و دارن نگات ميكنن..
با بغض صورتمو روي پيرهنش كشيدم.
منو گرم و محكم به خودش فشرد.
پيشونيمو روي سينه اش گذاشتم و دستامو دور كمرش انداختم.
موهامو بوسيد و گفت:فرداشب ميخوايم بيايم با بابات حرف بزنيم..
چونه مو رو سينه اش گذاشتم و گفتم:بياين؟؟؟حرف بزنين؟؟؟براي چي؟
سرتكون داد و گفت:اره..سر تاريخ عروسي..دوهفته ديگه.
هول گفتم:دو هفته ديگه؟؟
لبخند خبيثي زد و گفت:چيه؟ميترسي؟
با غيض زدم تو سينه اش و گفتم:لوس نشو..واقعاا؟؟
خنديد و گفت:بله بانو..واقعا..ديگه نميتونم ازت دور بمونم..تازه دوهفته ام ديره ولي مجبورم..زودتر نشد..
واي خدا..
ذوق خيلي شديدي داشتم.
لبخند ناخوداگاهي زد و نرم گفتم:ولي ما هيچ كاري نكرديم هنوز و دو هفته فرصت كميه..
دو طرف صورتمو گرفت و گفت:همه كارا رو ميكنيم عزيز دلم..
لبخندم عميق تر شد و عاشقونه نگاش كردم.
با عشق گفت:ميخوام زندگيمونو شروع كنيم..ميخوام شبا با ديدن روي ماه تو بخوابم،صبحا با صورت خورشيدي تو روبروي صورتم بيدار شم..دوست دارم هر لحظه و هر ثانيه كنارم باشي..
واي خداا..من الان سكته ميكنم از خوشي..
دارم از گرما خفه ميشم..
با ذوق و شوق لبمو گاز گرفتم.
انگشت شستش رو روي چونه ام گذاشت و پوست لبمو از لاي دندونم بيرون كشيد و لباشو روي لبام گذاشت و نرم و اروم اروم هولم داد عقب.
اروم رو تخت دراز كشيدم و ارتانم خودشو كنارم كشيد و نرم لبشو جدا كرد.
بهم لبخند زد و گفت:عمر من..ديدن تو هر روز و هر لحظه دائمي و براي خودم خيلي لذت بخشه..
با عشق گفتم: براي منم فوق العاده است..
سرمو رو سينه اش گذاشتم و گفت:تو همه كس مني..جز تو و بابا مگه كي رو دارم اقايي؟
منو به خودش فشرد و گفت:به كس ديگه اي هم نياز نداري..
خنديدم و گفتم:ميدونم..
نگراني و استرس خاصي داشتم.
شايد نگران اومدن فرداي سهيل و برخورد ارتان بودم و شايد نگران اينكه قراره به زودي عروس بشم.
خداا..
از فكرش تمام تنم گر گرفت.
زندگي مشترك با ارتان؟
واي من الان سكته ميكنم.
از شدت گرماي اين لذت داشتم ميمردم.
بالاخره و به سختي خوابم برد.
بين خواب و بيداري احساس گرماي شديدي كردم.
سعي كردم حلقه دست ارتان رو دورم كمي شل كنم و ازش فاصله بگيرم.
نفسم از گرماي تنش تند شده بود.
ارتان-جانم؟؟كجا؟؟
خواب الود وول خوردم.
لعنتي اصلا خوابيدن پيشش برام عادت نميشه..هنوز تنم از نزديكي بهش ميلرزه..
بهش پشت كردم كه شايد عطشم كمتر شه..
دستشو نرم روي موهام كشيد.
اروم و خواب الود گفتم:ارتان..
ارتان-جانم..
-چرا بيداري؟
خودشو نزديك تر كشيد و از پشت بغلم كرد وگفت:چيزي نيست عزيرم تو بخواب..خوابم نمياد..
نفسمو خواب الود بيرون دادم و گفتم:چرا؟تو كه خسته بودي..چيزي شده؟
ارتان-نه عزيزم..احتمالا از همون خستگي زياده كه بيخواب شدم..همين..
-فكرت پيش سهيل و ارنوشه؟
اروم و گرفته گفت:يه كم..
دستي رو موهام كشيد وگفت:موهاتو ببافم تا خوابم بگيره؟
خنديدم و گفتم:بلدي؟
ارتان-نچ..زود ياد ميگيرم..
خنديدم و گفتم:ديوونه من..بخواب..نصفه شبه..
ارتان-نچ..بگو..
با خنده به زور و خواب الود براش توضيح دادم.
يه ارنجش رو روي بالشت گذاشت و صاف شد و مشغول نرم بافتن موهام شد.
با لذت چشمامو بستم.
دستاش نرم و با عشق لاي موهام ميچرخيد و اروم ميبافاشون.
با حركات دستاي گرمش نتونستم در مقابل خواب مقاومت كنم و از شدت خواب بيهوش شدم.

نرم چشماموباز كردم.
روشنايي ميگفت صبح شده.
سنگيني دست ارتان رو روي بدنم و گرماي نزديكيش رو حس ميكردم.
هنوز مثل ديشب پشتم بهش بود و اون سرشو دقيقا پشت سرم و دستش رو روي بدنم انداخته بود.
اروم خواستم دستش رو بردارم.
دستش رو برداشتم كه دوباره دستشو سريع روم انداخت.
اروم خنديدم و به زور سعي كردم به كمر شم.
زل زدم بهش كه خيلي عميق خواب يا حتي انگار بيهوش بود.
داشت خفه ام ميكرد.
لبمو گاز گرفتم و محتاطانه و اروم دستش رو از روي خودم بلندم كردم و خواستم بيام كنار كه باز تند دستشو روم انداخت و اخم كرد و خودشو بهم نزديك تر كرد.
خنديدم و زيرلب ديوونه اي گفتم.
تسليم اقا سرمو يه كم بلند كردم و به موهاي بافته شده ام دست كشيدم.
خيلي ناز بافته بود.
خنديدم و گفتم:چه قشنگ بافتي..
خوابالود و به زور گفت:اصلا خوابم نميبرد..اونقدر بافتم تا خوابم گرفت..
بلند خنديدم و خودمو كشيدم سمتش و گونه مرد مست خوابمو بوسيدم.
لبخند ريزي زد و به خوابش ادامه داد.
صداي ويبره گوشيم اومد.
خم شدم از روي ميز برش داشتم وبازش كردم.
آرنوش:شهرزاد جونم..سهيل اومده..
نوشتم:مگه كله پزيه اول صبح اومده؟
جواب داد:اول صبح چيه شهرزاد ساعت١٠..هوله خوب..ارتان رو خبر ميكني؟
نوشتم:الهي بتركي..اقامون يه روز داره استراحت ميكنه هاا..
و با لبخند برگشتم سمت ارتان.
نرم خودمو جلو كشيد و ارنجامو روي تخت گذاشتم و گونه شو بوسيدم.
تكون نخورد.
يه بار ديگه بوسيدم.
نه خير..
تند تند و محكم گونه شو چندين بار بوسيد.
كج خلق سرمو گرفت و گفت:بيا اينجا ببينم..
و سرمو تو بغل گرفت.
تقلا كردم و گفتم:نه..پاشو ديگه اقايي..
شيطون گفتم:اقا داماد اينده تون اومده..
تند و بدون مكث چشماشو باز كرد.
لبمو گاز گرفتمو گفتم:ووي ووي ترسيدم..چته؟
جدي گفت:پايينه؟
سر تكون دادم.
اخم باريكي كرد و نشست.
-اقايي كج خلق نباشاا..
سر تكون داد و پاشد ابي به دست و روش زد.
تند دستشو گرفتم و گفتم:نرو..نرو..بذار منم ميام..
و تند رفتم تو روشويي و داد زدم:نرياااا
اب رو باز كردم و بلند تر گفتم:بدون من خطري هستي..باهم بريم اين گفتگو كشته نداشته باشه..
خنديد و گفت:خيله خوب..
تند صورتمو شستم و رفتم بيرون و دوتايي راه افتاديم.
دستي به موهاي بافته ام كشيد و گفت:خوب بافتمااا..دستم درد نكنه..
خنديدم و گفتم:اقاي من همه كاراش خوبه..
لبخند زد و دست تو جيب شلوارش كرد و منم دستمو دور بازوش حلقه كردم و رفتيم پايين.

تمام قلب منWhere stories live. Discover now