116.عاشق

2.2K 174 29
                                    

عه عه ..منو باش ميخواستم اين دوتا رو براي هم لقمه بگيرم ولي اينا خودشون لقمه گرفتن هيچ دارم نوش جانم ميكنن..
مارموزا..
با شيطنت دستامو روي گوشم گذاشتم و تند رفتم پايين در حاليكه داشتم از خنده ميتركيدم سريع گفتم:من نه چيزي ديدم و نه چيزي شنيدم..
و دويدم تو اشپزخونه.
صداي هين بلند و ترسيده ارنوش رو شنيدم.
با خنده ريز و اروم رفتم ليواني برداشتم و رفتم سمت يخچال.
صداي قدمهاي محكم سهيل اومد و جدي گفت:كاش ميديدي و ميشنيدي..
لبخند عميقي رو مرز تركيدني زدم.
ارنوش نگران و اماده گريه گفت:سهيل..تو رو خداا..
سهيل بلند گفت:تو تو رو خدا ارنوش..مگه نگفتي عرضه شو ندارم؟الان وقتشه
و رو به من جدي گفت:من و ارنوش به هم علاقه داريم..
اي كثافتاا..
نتونستم خودمو كنترل كنم و پخ زدم زير خنده.
سريع سعي كردم جمعش كنم و گفتم:اي بسوزه پدر عاشقي...
و يه جرعه اب خوردم.
سهيل-تو كه دردشو كشيدي نه؟
بهش نگاه كردم و بعد به ارنوش كه مضطرب و هول نگام ميكرد.
با ديدن نگاهم شرمگين سر پايين انداخت.
لبخند زدم و شيطون گفتم:حالا ديگه من غريبه شدم ديگه..خودم بايد مچتونو بگيرم و تازه ارنوش خانوم سر پايين ميندازه و..به به چه غريبه اي بودم من..
ارنوش يه دفعه سر بلند كرد و گفت:نه به خداا..شهرزاد به خدا اينجوري نيست..فقط..ارتان..
و مشغول بازي با دستش شد.
لبخند شيطوني زدم.
سهيل-شهرزاد بايد حرف بزنيم.
-بزنيم..
سهيل-من ارنوش رو ميخوام..
بي تفاوت شونه بالا انداختم و گفتم:باشه..مال تو..فقط نقد پرداخت ميكني يا چك و قسط و اين حرفا؟؟
ارنوش با تمام تلاشش نتونست جلوي خودشو بگيره و پخ زد زير خنده.
سهيلم خنديد و سرشو تكون داد.
دهن باز كرد كه سريع و مثلا كلافه گفتم:ببين من حوصله چك و اين حرفا رو ندارم..دختر بزرگ كرديم دسته گل،خانوم،بچه پرو،پنهون كار،زير ابي رو،مثلا خجالتي..نقد حساب كن ببرش ديگه..
هردو بلند خنديدن و ارنوش با دستاش صورتشو پوشوند.
خنديدم و سرمو تكون دادم و گفتم:من دارم براي شماها..به اين خانوم ميگم يه چيزايي بينتون هست براي من ناز و نوز مياد و اخم و تخم ميكنه ميگه نه..
ارنوش-نه به خداا..اون موقع هيچي نبود..
خييث نگاش كردم كه سريع سر پايين انداخت.
پشت ميز نشستم و مثل شكنجه گرا گفتم:بشينين..
رو بروم نشستن.
سهيل با لبخند گفت:ابجي شهرزاد..پولم نقده نقده..ميخوام ببرمش..
با ذوق دست زدم و گفتم:اخ جون پس يه عروسي افتاديم..
سهيل-اگه تو كمك كني..
-من؟
سهيل جدي نفسشو بيرون داد و گفت:من و ارتان خيلي ساله با هم دوستيم شهرزاد..ارتان خيلي حساسه..توي اين مسائل ناموسي شديدا حساسه و..
-مگه ميخواي بهش پيشنهاد بي ناموسي بدي؟
خنديد و گفت:تو رو خدا شهرزاد..نميگه تو رفيق من بودي چطور به خودت اجازه دادي به خواهر من نگاه كني؟
مشكوك و خبيث گفتم:فقط نگاه كردي؟
خنديد و كلافه سرشو توي دستش گرفت.
به ارنوش نگاه كردم و گفتم:چند وقته؟
نگاه عاشقونه اي با سهيل رد و بدل كردن و اروم گفت:يكي دو روز بعد عقد شما..
-به به پس عقد ما باعث و باني خير شد.
سهيل اروم و نرم گفت:اما جرقه اش از دفعه اولي كه ديدمش خورد..
واي خداا..چقدر براشون خوشحال بودم..
عشقشون پايدار..
با محبت گفتم:واقعا براتون خوشحالم بچه هااا..
مهربون و شاد نگام كردن.
-من از اولش ميدونستم و مدام تيكه شو به اين خانوم مينداختم ولي انكار ميكرد..
با لبخند ادامه دادم:به هم مياين..
لبخند زدن.
سهيل جدي گفت:خدايي حاضرم براي داشتن ارنوش هركاري بكنم اما ارتان..نميتونم..نميتونم اجازه بدم فك كنه به ناموسش بد نگاه كردم..
شيطون دستامو قفل كردم و گفتم:و اينجاست كه من قراره وارد بشم اره؟؟
انگار حرف دل هر دوشون رو زدم.
با ذوق زل زدن بهم و سر تكون دادن.
سهيل-در حق عشقمون خواهري كن..ارتان رو راضي كن..همه مون ميدونيم اگه يه نفر بتونه ارتان رو راضي كنه اون تويي..فقط تو ميتوني..ارتان براي تو عصبي نميشه،نميتونه..بدجور عاشقته..
خبيث و مثلا جدي بلند شدم و گفتم:متاسفم..كار من نيست ..
و از اشپزخونه زدم بيرون.
لحظه اخر قيافه بغ كرده و ناراحتشون رو ديدم.
با خنده بلند برگشتم و سرمو بردم تو اشپزخونه و گفتم:خيله خوب بابا..ببينم چي ميشه..
سريع و با شوق زل زدن بهم و خنديدن.
به سهيل اشاره زدم و گفتم:پاشو..پاشو برو عاشق دلسوخته كه فاطمه جون الان پيداش ميشه..
سريع بلند شد و گفت:خيلي گلي ابجي خانوم..نوكرتم به خداا..
خنديدم و گفتم:خيله خوب..برو..
سريع سري براي من و ارنوش تكون داد و عاشقونه ارنوش رو نگاه كرد و رفت.
دست به كمر زدم.
ارنوش جيغ پر شور و شوقي كشيد و دويد سمتم و محكم بغلم كرد.
دستاشو سفت انداخت دور گردنم و گفت:عاشقتم..عاشقتم شهرزاد جونم..
خنديدم و گفتم:خيله خوب..خر شدم..
محكم تر گردنمو فشار داد.
داشتم خفه ميشدم.
-ووي ارنوش خفه شدم..
ارنوش-خيلي دوستت دارم..تو بهتري ابجي و زن داداش دنيايي..
دستاشو به زور از دور گردنم باز كردم و گفتم:خوبه خوبه..
خنديدم و گفتم:عشق بدجوري خل ميكنه..البته تو از قبلم خل بودي ولي به جمع خلان خوش اومدي..
شيرين و با ذوق خنديد.

فاطمه جون تازه برگشته بود و سه تايي مشغول اماده كردن شام شديم.
ارتان-سلام بر اهل خانه..صاب خونه؟؟
سرشو اورد داخل اشپزخونه.
داشتم خيار براي سالاد خرد ميكردم.
با لبخند گفتم:سلام اقا..خسته نباشيد..
با لبخند قشنگي درحاليكه كتشو در مياورد گفت:سلام خانومم..چيكار ميكنين؟
ارنوش اومد كنارم و گفت:غذا حاضر ميكنيم داداشي..خوبي؟
فاطمه جون-سلام پسرم
ارتان-سلام سلام..به به..چه خوشبختيم من كه سه تا بانوي گل دارن برام غذا حاضر ميكنن..
خنديديم.
اومد كنارمو و نرم و اروم گفت:دستپخت خانومم خوردن داره..
و خياري برداشت و گذاشت دهنش.
بهش لبخند زدم.
خياري هم جلوي دهن من اورد.
نرم خوردم.
لبخند عميقي بهم زد و گفت:برم لباس عوض كنم..
و رفت بالا.
شام تو فضاي خانوادگي و خيلي دوست داشتني خورده شد.
ارتان هيچ جوره راضي نميشد شب رو برم و بالاخره مجبور به موندنم كرد.
زنگي به بابا زدم و گفتم خواب رو پيش ارتان اينا ميمونم.
ارتان رفت بالا.
منم بلند شدم برم كه نگاه عاجزانه ارنوش رو ديدم.
نگران،با التماس،ترسيده و با بغض خاصي نگام ميكرد..
فكرشو نميكردم ارنوش انقدر از ارتان بترسه..
اما ميترسيد..خيلي هم ميترسيد.
بهش لبخند زدم و چشمامو براش باز و بسته كردم و ورفتم داخل اتاق ارتان.
يعني عكس العمل ارتان به عشق دوست صميميش و خواهرش چي بود؟
خدايا خودت اخر و عاقبتمون رو به خير كن.
نفس عميق كشيدم.

تمام قلب منWhere stories live. Discover now