اميرعلي بانداژ دور سرم و دستم رو باز كرد و گفت:ديگه لازم نيست بسته باشه ولي خيلي مراقب باش و بهش ضربه نزن..
سرتكون دادم.
اميرعلي رفت پشت ميزش نشست وبا لبخندگفت:امروز چيزي بارمون نميكني؟
باغيض گفتم:مثل اينكه دوست داري فوش و بد و بيراه بشنوي دكتر نه؟
اميرعلي بلند خنديد و به آرتان كه كاملا جدي بود نگاه كرد و سرتكون داد و بعد دوباره رو به من گفت:اخه غير طبيعيه انقدر ساكت و اروم باشي..
از گوشه چشم حس كرد آرتان اخم كرد.
اروم رو تخت نشستم و شالمو مرتب كردم.
اميرعلي-خوب خانوم زبون دراز..من برات چندتا قرص جديد مينويسم كه سردردهات كمتر بشه..تو هم سعي كن كمتر عميق فك كني كه به سرت فشار بياد..اگه قرار باشه يادت بياد مياد..لازم نيست انقدر به خودت فشار بياري..
اروم گفتم:ممنون..
لبخند باريكي بهم زد و گفت:خيلي بهم ريخته به نظر ميرسي..
نگاش كردم وبيحال گفتم:اگه شماهم مثل من توي يه تنگنا مثل اين قرار ميگرفتي و هيچي يادت نميومد انقدر بهم ريخته ميشدي..
بغض به گلوم چنگ انداخت و سرمو پايين انداختم و گفتم:حس بديه..خيلي بد..
اميرعلي-ببين..خانوم..
يه جوري غليظ گفت خانوم كه انگار دوست نداره بگه شهرزاد.
لباش تكون ميخورد اما ديگه چيزي نميشنيدم.
يه صداي مردونه توي سرم طنين انداخت:ببين خانوم..با لجبازي اونم با من به هيچ جا نميرسي..خودتم خوب ميدوني..اگه تو لجبازي من...اخ اخ نه..هيچ كس از تو لجبازتر نيست.
و صداي خنده هاي مردونه.
نگاهم دور اتاق چرخيدم.
صداي خنده قطع نميشد و داشت توي سرم ميپيچيد.
نفسم تند شد وسرم خيلي شديد درد گرفت.
سرمو توي دستم گرفتم و محكم فشار دادم.
صداي خنده همونجور تو سرم ميچرخيد و انگار اصلا قرار نبود قطع بشه.
محكمتر سرمو فشار دادم.
اميرعلي سريع اومد جلو.
آرتان هم جلو اومد.
سرم داشت ميتركيد.
انقدر كه حتي نميتونستم نفس بكشم.
دستي خيلي محكم دستامو از روي سرم جدا كرد و صداي داد آرتان تو گوشم پيچيد:هي..اينجا باش..
چشمامو سريع و با شوك باز كردم.
ديگه اون صداي خنده بلند و ازاردهنده قطع شده بود وحالا صداشونو ميشنيدم.
اميرعلي-به من نگاه كن..ميشنوي چي ميگم؟
نگاهم رو از آرتان كه دستامو از سرم جدا كرده بود روي اميرعلي كشيدم.
با نفس سنگين شده سر به تاييد تكون دادم.
چشماشو تنگ كرد و توي صورتم دقيق شد و گفت:چيزي يادت اومد؟
كلافه گفتم:نميدونم..من..من فقط..يه لحظه..
دستم رو روي سرم گذاشتم و گفتم:من..
هق هقي از گلوم خارج شد و اشك تو چشمم حلقه زد.
سربلند كردم و لرزون به آرتان گفتم:ميشه بريم؟
با اخم تو صورتم دقيق شد.
بي اختيار داغون و با بغض گفتم:من..من حالم اصلا خوب نيست..
بدون مكث سر به تاييد تكون داد.
اروم بلند شدم و سمت در رفتم.
اميرعلي-خوبه كه برگشتي آرتان..تو هم شايد بتوني كمكش كني..
آرتان-من؟
اميرعلي-يه روانپزشك..الان تو وضعيت بديه به كمكت نياز داره..ديدي كه چطور شد..
ديگه جلوي در رسيده بودم كه صداي جدي آرتان به گوشم خورد:اون به كمك هيچ كس جز خودش نياز نداره..اينو يادت بمونه..
و با قدمهاي بلند پشتم اومد و وقتي من خارج شدم جدي از كنارم رد شد.
اين چشه؟چراهمچين شد؟
فاطمه جون جلو اومد و گفت:چي شد مادر؟
اروم سربه نميدونم تكون دادم.
آرتان-هيچي مادر..بريم..
و سوار ماشين شد.
منم بي حرف سوار شدم و سرم رو به شيشه تكيه دادم و چشمام رو بستم.
ديگه حرفي زده نشد..شايدم من نشنيدم.
ماشين وايستاد.
اروم چشمامو باز كردم.
جلوي داروخونه بوديم.
رفت داخل و با يه كيسه قرص و دارو برگشت و داد به مادرش و با جديت راه افتاد.
اينبار داخل خونه وايستاد.
فاطمه جون پياده شد منم كرخت و بيجون درحاليكه حس كردم نگاه آرتان رومه پياده شدم و مستقيم رفتم توي اتاقم.
جلوي اينه نشستم و به خودم زل زدم.
با باز شدن بانداژ دور سرم زخم نسبتا بزرگي روي پيشونيم خودنمايي ميكرد.
اروم و محتاتانه كنارش دست كشيدم.
زخم تقريبا بسته شده بود ولي باز كمي تازه بود و ميتونست گواهي بر يه ضربه بزرگ باشه.
نفس عميق كشيدم.
احساس نياز به خواب ميكردم.
حس ميكردم بايد بخوابم تا تلخي فراموشيم رو فراموش كنم.
دراز كشيدم و زودتر از اونچه بخوام خوابم برد.
تا وقت شام خوابيدم.
وقت شام كه بيدار شدم بازم كسل و بيجون بودم و سرم درد ميكرد.
پاشدم و فقط قرصهايي كه دكتر منفرد داده بود رو خوردم و زير نگاه هاي نگران آرنوش و فاطمه جون و نگاه بي تفاوت آرتان باز برگشتم به اتاق و خوابيدم.
عين خرس تا تونستم خوابيدم.
خيلي بيحالتر شده بودم.
بيدار كه شدم سردرد داشتم و فاطمه جون و آرنوش كنارم رو تخت نشسته بودن.
متعجب نگاشون كردم.
نگران نگاهشون رو سمتي كشيدن.
به اون سمت نگاه كردم.
آرتان با اخم خيلي عميقي داروهامو روي ميز ريخته بود و دونه دونه نگاه ميكرد.
فاطمه جون-خيلي خوابيدي عزيز..نگرانت شديم.
آرتان-به خاطر قرصاست..
و زيرلب گفت:مردك احمق..
با اخم يه سري از قرصا رو برداشت و گفت:اينا رو ديگه لازم نيست بخوره..
و جدي رفت بيرون.
فاطمه جون دستي به سرم كشيد و گفت:گرسنه نيستي؟
اروم گفتم:هستم..
لبخندي زد و گفت:پس پاشوعزيزم..
اروم بلند شدم و رفتيم پايين.
فاطمه جون كلي غذا جلوم گذاشت.
اول اشتها نداشتم و اروم خوردم ولي كم كم اشتهام بيشتر شد و تند تند خوردم و كمي كه گذشت بيحالي و كسليم هم كمتر شد و سرم بهتر شد.
در حين خوردن گفت و گوي آريا و آرتان رو از سالن شنيدم كه آرتان ازش ميپرسيد اون روز تصادف چه لباسي تنم بوده و كيف يا ساكي همراهم بوده يا نه.
گوشمو تيز كردم تا جواب آريا رو بشنوم.
آريا-همونجا كه بردمت..يه مانتو مشكي تنش بود گمانم كه دكتر و پرستارا خوب جيباشو گشتن جز يه مقدار پول هيچي توش نبود..و يه شاله..نميدونم..فك كنم زرشكي..با يه كيف مشكي..كيفشو مطمين نيستم چون به پليسم گفتم و هم اونا و هم آرنوش اينا رفتن گشتن ولي چيزي پيدا نكردن..شايد دزدينش شايدم اصلا نداشت..نميدونم..
آرنوش-چيز ديگه؟مثلا نديدي از مغازه اي جايي بيرون بياد؟
آريا-نه به خداا..من فقط به دفعه ديدم دويد جلوي ماشين و..من..من نتونستم جلوي ماشينو بگيرم..
آرتان-داشت ميدوييد؟
آريا-اره..ميدوييد ويه دفعه اومد وسط خيابون..
صداي نفس عميق آرتان رو شنيدم.
فاطمه جون به جمعشون پيوست و گفت:آرتان چيكار كردي مادر؟به كلانتري خبر دادي؟
آرتان-بله..آدرس خونه و شماره موبايلمم دادم..اگه خانواده اي دختري به اين مشخصات گم كرده باشن و برن كلانتري اطلاعاتش تو سيستم ثبت شده..
فاطمه جون-انشالله..اين دخترِ طفل معصوم حتما كسي رو داره ديگه..چه زجري ميكشن از نبودش..خود شهرزاد رو بگو..شايد خانواده اش رو ديد يه چيزايي يادش اومد.
آرتان-باز قطعي نيست با ديدن آشناهاي گذشته اش چيزي يادش بياد..دكتر ميگفت ضربه خيلي بدي بوده..
فاطمه جون-الهي بميرم براش..
آرتان-شلوغش نكن مامان..كاري از دستمون برنمياد..تنها چاره اش تحمله..
ديگه حرفي نشنيدم.
با بغض به غذام زل زدم و به حرفاشون فك كردم.
مانتوي مشكي،كيف مشكي،شال زرشكي..داشتم ميدوييدم و دوييدم وسط خيابون..
چرااين جملات هيچي رو برام زنده نميكرد؟چرا به ياد نمي اوردم؟اخه چرا؟
اگه واقعا هيچ وقت يادم نميومد چي ميشد؟

أنت تقرأ
تمام قلب من
عاطفيةخاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...