ميز چيده شده بود و فقط منتظر غذاي اصلي اقا آرتان بود.
آرتان-غذا حاضره..
همه سمت ميز رفتيم و نشستيم.
به غذاي رنگارنگش نگاه كردم.
مشكوك گفتم:چيزي كه توش نريختي؟
آرتان-مثلا؟
شونه بالا انداختم و گفتم:آت و آشغالي..سمي..حيوون ميوني..
همه بلند خنديدن.
خود آرتانم اروم خنديد و گفت:حيوون بريزم تو غذا؟
-بعيد نيست..
آرتان-بخور كمتر حرف بزن..
همه براي خودمون كشيديم و مشغول شديم.
اولين قاشق رو با شك خوردم ولي اولين گاز رو كه زدم لبخندي رو لبم اومد كه هرلحظه گشاد تر شد.
آرتان-چشمات شبيه اين استيكرچشم قلبيا شده..
بلند خنديدم.
واقعا خوشمزه بود.
بهش نميخورد انقدر اشپزيش خوب باشه.بعد شام رفتم پيشش كه كنار كابينت داشت آب ميخورد و اروم بهش گفتم:ممنون..
نگام كرد و گفت:بابته؟
-اينكه حواسم رو پرت كردي وباعث شدي حالم خوب باشه..
سري تكون داد و گفت:از حريف زمين خورده خوشم نمياد..موش بايد بدوعه تا اقا گربه بگيرتش..
و دستاشو مثل چنگال گربه سمتم گرفت و صداي گربه خشمگين در اورد.
با غيض نگاش كردم و اخم كردم.
مردونه خنديد و گفت:ويه خوبي ديگه هم نصيبم شد...اينكه ديگه از دستم فرار نميكني..
سرمو بالا اوردم و زل زدم تو چشمش.
لبخند خبيثي زد و اروم گفت:و بعد بوسه اتفاقي سه شب پيش و اونجور وارد اتاقم شدن و اونجوري ديدن دوشب پيش توي چشمام زل ميزني..
خون توي صورتم جهيد.
پرو..
اب دهنم رو قورت دادم.
فك نميكردم بخواد بيانشون كنه.
شونه بالا انداخت و گفت:پيشرفت هاي خوبي كردم نه؟از بس كه خوبم..
و با لبخند و قيافه خبيثي از كنارم رد شد.
-يكي رو استخدام كن سقف رو برات بگيره اقاي اعتماد به سقف..ميترسم بريزه..
بدون وايستادن خنديد و گفت:تو اولين فرصت..
لبخند زدم.صبح راهي مطب شديم.
هيچ كدوممون ديگه درباره اون بوسه اتفاقي يا ديدنش بعد حموم و يا فوت پدرم حرف نميزديم.
كار به خوبي و روال پيش رفت و بعد از پايان ساعت كاري سمت خونه راه افتاديم.
پشت در خونه رسيده بودم و خواستم برم داخل كه صداي صحبتي از داخل ميخكوبم كرد.
صداي چندتا زن بود.
شناختم.
عمه فخري-فاطمه بس كن..تو از كجا ميدوني چجور دختريه..
فاطمه جون-تو رو خدا اين حرفا رو تموم كنين..شهرزاد مثل يه گل ميمونه..اينطور حرف نزنين..
فرزانه-اووه گل..زن عمو بعضي از دخترا اين شگردشونه..تو ظاهر خودشونو پاك و خانوم نشون ميدن ولي...
زن عمو نرگس-زيرزيركي پدرسوخته بازي در ميارن..
پدر سوخته بازي؟منظورشون چيه؟
نفسم تند شد..اينا درباره من حرف ميزنن؟
عمه سارا-از پدر و مادري كه دخترشونو خونه يه خانواده پسر دار سپردن معلومه چجور ادمايين..
نه..حق ندارن به پدر و مادرم توهين كنن.
فاطمه جون-خواهشاً بسه..شهرزاد مثل ارنوشه برام..هيچ چيز بدي ازش نديدم..
فتانه-اصلا شايد دختر درستي نباشه..معلوم نيست چقدر كثافت كاري و هرزگي كرده..
اشك تو چشمم جمع شد.
هرزگي؟
به چه حقي چنين لفظ بدي رو بهم نسبت ميدن؟
فاطمه جوون-واي خداا..اينو نگو فتانه..شهرزاد پاكه..من اينو ميفهمم..تهمت بسه..خجالت بكشين..
بغض خيلي خيلي بدي تو گلوم چنگ انداخت.
ديگه تحمل نداشتم.
برگشتم عقب.
آرتان دقيقا پشت سرم بود.
با يه اخم خيلي خيلي غليظ و درحاليكه از خشم نفس نفس ميزد به در خيره بود.
يعني شنيده چيا بارم كردن؟
خودشو كج كرد و با عجله رفت داخل خونه و با صداي عصبي گفت:نشستين اينجا پشت كسي حرف ميزنين كه نميشناسينش و به قول خودتون كثافت كاريهاشو رو ميكنين كه چي؟مگه خودتون كم كثافت كاري كردين؟
فاطمه جون نگران گفت:آرتان..
آرتان داد زد:آرتان چيه مامان؟به چه حقي اجازه ميدي ابروي دختر مردم رو ببرن اونم بي دليل درحاليكه گندهاي خودشون مخفي كردني نيست؟
آرتان-فتانه خانوم تو چقدر كثافت كاري كردي؟اگه يادت رفته ميخواي چندتاشو برات نام ببرم تا مامان عزيزتم بدونه؟
زن عمو نرگس-دختر من از برگ گل پاك تره..
آرتان-هه برگ گل زن عمو..پس يه بار اين برگ گلتو دنبال كن..يكيشون دوست من بود نه فتانه؟
فتانه-دهنتو ببند..
زن عمو نرگس-اين پسر بي همه چيزت چي ميگه فاطمه؟
فاطمه-مواظب حرف زدن باش نرگس..اومدي اينجا پشت شهرزاد صفحه چيدي و هرچي از دهنتون در اومده به اون دختر طفل معصوم گفتين حالا نوبت آرتانه؟
عمه فخري داد زد:من ديگه يه دقيقه توي اين خراب شده نميمونم..افرين آرتان..مرسي فاطمه..خوب دستمزدمون رو دادين..
سرمو با دستام گرفتم و اشكام جاري شد.
ديگه نميكشيدم..واقعا نميكشيدم.
جگرم داشت اتيش ميگرفت از اين همه وقاحت و بي رحمي و پيش داوري..
با عجله رو برگردوندم و راه افتادم.
حالم اصلا خوش نبود..
نفسم در نميومد.
هق هق كردم.
خداياا..مگه من چيكار كرده بودم؟گناه من چي بود؟اينكه گذشته ام رو يادم نمياد تقصير منه؟گناهه منه كه تصادف كردم و حالا اينجام؟من كه به خواست خودم اينجا نيستم..
من كه كاري نكردم..
از خونه زدم بيرون.
اين خونه ديگه جاي من نبود..
احساس شديد حقارت و بدبختي ميكردم.
از درون داشتم له ميشدم.
با قدمهاي بلند و سريع از خونه فاصله گرفتم و زدم زير گريه.
يكي صدام زد:شهرزاد..
محل ندادم و سريعتر دوييدم.
بلند و پردرد گريه ميكردم و ميدويدم.
يه دفعه بازوم محكم به عقب كشيده شد.
با خشم برگشتم.
برگشتم و زل زدم به كسي كه بازوم رو كشيده بود.
آرتان.
با نفس نفس اخم باريكي كرد و گفت:كجا ميري؟
با خشم بازومو از دستش بيرون كشيدم و داد زدم:قبرستون..دست از سرم بردار..
اخمشو غليظ تر كرد و گفت:دارن گورشونو گم ميكنن..برگرد..
اشكم روي صورتم سر خورد و گفتم:نميخوام..من ديگه پا تو اون خونه نميذارم..
و رو برگردوندم و راه افتادم.
آرتان-اهان..ميشه دقيقا بگي كجا ميري؟
داد زدم:گفتم كه قبرستون..ميرم قبرستون بميرم..
بلند زدم زير گريه.
باز بازومو كشيد و گفت:لج نكن..برگرد..
با غيض دستمو كشيدم و گفتم:ولم كن..
داد زد:گفتم برگرد خونه..تو كجا رو داري؟مامان پشتت در اومد..منم پشتت در اومدم و الان گورشونو گم كردن و ديگه پيداشون نميشه..بس كن..
باخشم گفتم:مگه هميشه نميگفتي دروغ ميگم كه فراموشي دارم؟مگه نميخواستي برم گمشم؟دارم ميرم ديگه..اصلا شايد اونا راست ميگن..شايد كثيفم،هرزه ام..
آرتان-بسه..نيستي..
زدم زير گريه و گفتم:دست از سرم بردار..منِ لعنتي نميدونم كيم ولي هركي هستم اجازه نميدم يه سري اشغال بهم توهين كنن و تحقيرم كنن..اجازه نميدم به پدر و مادري رو كه خودمم نميشناسم توهين كنن..
هق هق كردم و داد زدم:دست از سرم بردار..دارم ميرم كثافت كاري هامو ببرم يه جاي ديگه..مگه فاميلات نگفتن معلوم نيست چيم و چيكاره ام؟
با خشم داد زد:اونا غلط كردن..
از خشم و غم نفسم در نميومد.
حالم خيلي بد بود.
تند تند نفس كشيدم.
دستش رو روي نيمرخم گذاشت.
شوكه نگاش كردم و هق هق كردم.
نرم گفت:هيسسس..هيچي نيست..تموم شد..
كلافه و درمونده گفتم:تموم نشده..
همونجور كه دستش روي نيم رخم برد انگشت شصتش رو روي گونه ام كشيدم و نرم گفت:برگرديم خونه.
گريه كردم و گفتم:من اونجا برنميگردم..
آرتان مهربون و ناراحت گفت:كجا روداري بري؟
اروم گريه كردم.
دستش نرم برد پشت سرمو و منو تو بغل كشيد.
دستامو روي سينه اش مشت كردم و بلند و پردرد تو اغوش گرمش گريه كردم.
منو بيشتر به خودش فشرد و يه كم عقبم كشيد.
آرتان-غلط كردن..اونا خودشون كثافتن بقيه رو هم بد ميبينن..هيچ كس حق نداره درباره تو نظر بده..هيچ كس..
هق هق كردم.
آرتان-بريم..
عصبي گفتم:من به اون خونه برنميگردم..
كلافه گفت:خيله خوب..خيله خوب..يه دقيقه همينجا وايستا برم ماشينو بيارم..
و ازم فاصله گرفت.
با شك خاصي گفت:نريااا..
اروم سرتكون دادم.
با قدمهاي بلند سمت خونه رفت و گفت:فقط يه دقيقه..الان برميگردم..
و رفت.
اولش تصميم گرفتم بپيچونمش و برم اما بعد فهميدم جايي رو ندارم..كجا بايد برم؟
پولي هم ندارم..
خداياا..گناهم چي بوده؟يعني انقدر ادم بدي بودم كه اينجوري دارم تقاص پس ميدم؟
رفتم عقب تر و داغون به تيره برقي تكيه دادم.
داغ حرفايي كه شنيده بودم داشت قلبمو به اتيش ميكشيد.
واقعا من كثافت و هرجاييم؟
مگه چه برخوردي نشون داده بودم كه اينا پيش خودشون چنين فكري كرده بودن؟
ماشين آرتان رو ديدم كه وايستاد.
مشوش سريع پياده شد و دور و بر رو براي ديدنم گشت ولي نديدم.
با خشم و نگراني داد زد:شهرزاد..
اشك جاري شدمو پاك كردم و رفتم جلو.
پشتش بهم بود و تند تند اينور اونور رو نگاه ميكرد.
اروم گفتم:اينجام..
سريع برگشت و لبخند باريكي زد و نفسشو با خيال راحت بيرون داد.
با همون لبخند گفت:بشين..
نشستم.
بيحال و درمونده سرمو به شيشه تكيه دادم.
راه افتاد.
خودمو گوله كردم.
آرتان-سردته؟
با غم سر به نه به طرفين تكون دادم ولي كتش رو روم انداخت.
چشمامو بستم و اماده بارش دوباره لرزون هق هق كردم.
به اطراف نگاه كردم و گفتم:كجا ميري؟
آرتان-هرجايي جز خونه..مگه همينو نميخواي؟
اروم سرتكون دادم و ديگه چيزي نگفتم.
گوشيش زنگ زد.
آرتان-بله..
آرتان-اره پيش منه..خيالتون راحت..
آرتان-نه..نميخواد بياد خونه..
آرتان-خودم ميدونم چيكار كنم..فعلا
و فك كنم گوشي رو قطع كرد.
ضبط ماشينش رو روشن كرد.
موزيك ملايم خارجي از ماشين پخش شد.
چشمامو اروم بستم.
يه ارامشي نرم نرمك داشت وارد وجودم ميشد.
لعنتي خيلي خوب ميدونست بايد چيكار كنه..
چشمام سنگين شده بود و بالاخره خوابم برد.
نوازش هايي روي گونه ام حس كردم.
حتما دارم خواب ميبينم..مثل هميشه

YOU ARE READING
تمام قلب من
Romanceخاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...