14.نقاشي

3K 238 15
                                    

وقتي چشمام رو باز كردم سردردم خيلي بهتر بود.
آرنوش با غم كنار تحتم نشسته بود و با باز شدن چشمم بهم لبخند زد و با غم گفت:خوبي؟
ريز خنديدم و گفتم:چه مهربون شدي..
با غم خنديد.
بهش لبخند زدم و گفتم:خوبم ديوونه..خودتو اذيت نكن..
آرنوش-واقعا؟
-اره
نفس عميقي كشيد و گفت:همه مونو جون به سر كردي..خيلي نگرانت شديم..منو كه نگو..
در باز شد.
اروم سرمو كج كردم و نگاه كردم.
فاطمه جون بود.
لبخند زدم.
فاطمه جون-خوبي دخترم؟
اروم گفت:خوبم فاطمه جون..ممنون..
بهم لبخند زد و گفت:خداروشكر..
كم كم حالم سرجاش اومد.
كسل بودم ولي حالم نسبتا مساعد بود.
فاطمه جون به زور چيزي به خوردم داد و بعدش رفتم توي حياط.
اروم قدم زدم.
آرنوش پرانرژي و سريع با دست و دهني پر از مداد و مدارنگي و تخته شاسي اومد جلوم و وسايلشو زمين گذاشت و زل زد به من و شروع كرد به نقاشي كشيدن.
خنديدم و گفتم:چيكار ميكني؟
آرنوش-ميخوام تو رو نقاشي كنم..
جلوش نشستم و گفتم:ادم قحطيه كه منو ميخواي بكشي؟
خنديد و گفت:اره..
هي نگام ميكرد و هي ميكشيد.
آرنوش-تكون نخور
با شيطنت ٣٦٠درجه تكون خوردم.
با غيض مدادرنگيشو سمتم پرت كرد و خشن گفت:دفعه بعد تخته شاسي رو پرت ميكنمااا..تكون نخور..
بلند خنديدم و گفتم:يا خداا..چه خشن شدي..
فاطمه جون با يه ليوان اب پرتقال بهم نزديك شد و ليوان رو دستم داد.
بهش لبخند زدم و گفتم:خيلي ممنونم..
دست مادرانه اي به سرم كشيد و گفت:نوش جونت..
آرنوش-عه..مامان..براي من نياوردي؟
فاطمه جون-پارچ اب تو يخچاله..شربتم هست..برو براي خودت درست كن.
ريز خنديدم.
آرنوش اخم كرد و به من گفت:كوفت..
كه خنده ام بلند تر شد و بعد به مامانش نگاه كرد و گفت:من ديگه كم كم داره حسوديم ميشه..تو شهرزاد رو بيشتر از ما دوست داري..
فاطمه جون-معلومه كه دارم.
بلند خنديدم و گونه فاطمه جونو محكم بوسيدم و گفتم:عاشقتم فاطمه جوون..خوب سوسكش كردي..
فاطمه جون بلند خنديد و آرنوشم با اينكه سعي ميكرد نخنده بلند زد زير خنده و مداد رنگي سمتم پرت كرد .
دستمو جلوي صورتم گرفتم و خنديدم.
براي اينكه حرص آرنوش رو در بيارم با ولع هرچه تمام تر و غليظ اب ميوه رو خوردم كه فاطمه جون و آرنوش رو به خنده انداخت.
آرنوش-خانومو ببين..چه حالش خوبه..الكي خودشو به مريضي زده بود كه تو جمع كردن كثيف كاري هاي مهموني كمك نكنه..نترس خانوم همش تموم شد..
خنديدم و گفتم:ميدونم..چون تموم شد حالم خوبه ديگه..
خنديدن.
فاطمه جون-راستي آرنوش..اون پادري كه شربت ريخته بود روش شستم رو چيكار كردي؟تو بالكن اتاق آرتان اويزونش كردي؟
آرنوش-نه..در اتاق آرتان قفل بود..تو بالكن اتاق خودم اويزون كردم..
فاطمه جون-در اتاق ارتان قفل بود؟
آرنوش-اره..معلوم نيست تو اتاقش چي ميذاره كه نميخواد ماببينيم..
فاطمه جون سرمو بوسيد و بلند شد و سر آرنوشم بوسيد و رفت.
چنددقيقه بعد آرنوش برگه رو از تخته شاسي جدا كرد و دقيق و با يه لبخند شيرين نگاه كرد.
تند تند و بي طاقت گفتم:ببينم..بيينم
برگه رو با لبخند برگردوند سمتم.
واي خداا..واقعا قشنگ بود.
تصويرسياه و سفيدي از چهره خندون من با سياه قلم..
لبخند زدم و گفتم:چه خوشگل شده..
آرنوش-خوشگل تر از خودت؟
-ديگه پرو نشو..
بلند خنديد.
-هي خسيس اين همه مدادرنگي داشتي حيفت اومد دوتا رنگ به اون قيافه من بزني؟
بلند خنديد و گفت:حيف مدادرنگي هام..دلم نيومد حروم تو كنمش..
با تهديد ليوانو بالا گرفتم.
جيغ كشيد و با خنده صورتشو پوشوند.
خنديدم و گفتم:دختر مريض كه نقاشي كشيدن نداره..
همونجور كه به نقاشي نگاه ميكرد گفت:اتفاقا خيلي هم كشيدن داره..فردا ميميري به نقاشيت نگاه ميكنيم ميگيم عجب دختر بيخودي بود..
با غيض بلند شدم و گفت:بيشعور
جيغ كشيد و نقاشي به دست پا گذاشت به فرار كه خنديدم و گفتم:ترسوندن بچه با زدنش يكيه..
و زبون درازي كردم و رفتم داخل.
تو سالن رو مبل نشستم.
آرنوشم با خنده  اومد توي خونه.
آرتان از پله ها پايين اومد و رو مبل نشست.
آرنوش اومد طرف مبلم وبا خنده سمتم خم شد و گفت:شهرزادخانوم مصدوم ناراحت شدي؟
هرچند ناراحت نشده بودم ولي الكي دست به سينه شدم و نگاه ازش گرفتم.
آرنوش-عه شهرزاد..
محل ندادم.
تند تند و بي مكث گفت:شهرزاد..شهرزاد..شهرزاد..شهرزاد..شهرزاد..شهرزاد..شهرزاد..شهرزاد..شهرزاد..
آرتان كلافه گفت:بسه..
آرنوش محل نداد و باز گفت:شهرزاد..شهرزاد..
ارتان واقعا اعصابش خورد شد و يه دفعه بلند گفت:گفتم بسه..علاقه اي به شنيدن اين اسم انقدر زياد ندارم..
و اخماشو غليظ تو هم كشيد.
زل زدم بهش.
قيافه اش خشن و عصبي بود.
اوه..
چند دقيقه به سكوت گذشت و بعد آرتان نگاه جدي و عصبيش رو اورد روي من و چشماشو تنگ كرد و گفت:سرحالي..
لبخند زير پوستي زدم واروم گفتم:خوبم..
با غيض گفت:خوش ميگذره ديگه..
نذاشتم ذوقمو كور كنه و گفتم:چرا نگذره..شما نگران نباش..گريه مو كردم،درد امروز مو كشيدم،قرصامو هم خوردم..
با خشونت زل زد بهم.
آرنوش خنديد و رفت سمت مبل آرتان و روي شونه اش خم شد و نقاشي رو جلوش گرفت و گفت:ببين چي ازش كشيدم آرتان..
آرتان نقاشي رو از دستش گرفت و خيلي دقيق و قشنگ نگاه كرد.
نگاهش خيلي طولاني شده بود.
آرنوش-قشنگه؟
جواب نداد.
آرنوش كمي بلند تر گفت:اهاي آرتان..كجايي؟با توام؟گفتم قشنگه؟
آرتان سريع تكوني خورد و نگاهش رو از نقاشي كند و زير چشمي نگاهي خشن به من كرد و گفت:اره..اره..قشنگه..افرين..
آرنوش خنديد و گفت:ما اينيم ديگه..
آرتان لبخندي زد و گفت:ابجي هنرمند من..
آرنوش با شوق خنديد.
منم لبخند عميقي زدم.
آرنوش-حالا ببين باهام قهر كرده..حرف حق زدم خانوم زدم خوششون نيومده..
چشمامو براي آرنوش تنگ كردم كه متوجه شدم آرتانم داره نگام ميكنه.
آرنوش باز خنديد و گفت:بهش ميگم وقتي مُردي به نقاشيت نگاه ميكنيم ميگيم اخي چه دختر بيخودي بود..
و بلند زد زير خنده.
با غيض شديدي نگاش كردم.
حس كردم آرتانم لبخندي باريك به قيافه خشمگينم زد.
فاطمه جون اومد و كنارمون نشست و به آرتان گفت:آرتان من ميگم واسه اينكه خانواده شهرزاد زود پيدا بشن يه عكس ازش بگيريم چاپ كنم تو روزنامه..شايد اينجوري خانواده و دوستانش پيدا شدن..
آرنوش بشكني زد و گفت:افرين مامان..چه ايده محشري..چرا تا الان به فكرمون نرسيده بود؟
فاطمه جوون-چه ميدونم..
و بعد به من نگاه كرد و گفت:تو كه مشكلي نداري عزيزم؟
سريع لبخند باريكي زدم و گفتم:نه..مشكلي نيست..
و بعد به آرتان نگاه كرد و گفت:پس عكسو ميگيري؟
آرتان جدي اروم گفت:بله..ميگيرم..
و نگاهش رو روي تلويزيون كشيد و ديگه چيزي نگفت.

تمام قلب منTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon