اصلا نميدونم چي شد.
همه چي خيلي سريع اتفاق افتاد.
من جواب تلفنشو دادم..اون خيلي خيلي عصبي شد..الهي بميرم دستش لاي كاپوت له شد و بعد رفت.
رفت و منو وسط حياط با نگاهي گنگ و اشك آلود كه بهش خيره بود تنها گذاشت.
قلبم هنوز تند ميزد..از ترس،از نگراني،از دلشوره..
نگرانش بودم..نگران اين حال بد كه اينجور زده بيرون..نكنه تصادف كنه؟..نگران دستش..وايي دستش داغون شده بود..
قلبم از نگراني درد ميكرد.
زدم زير گريه و دويدم داخل و رفتم تو اتاقم.
روي تخت دراز كشيدم و اشك ريختم.
هنوز تو شوك بودم..
بايد عصبي ميبودم كه عكس العملش خيلي شديد بوده؟
اما نبودم..
منِ لعنتي كه نميدونستم يه تلفن جواب دادن انقدر براش مهمه و ناراحت و عصبيش ميكنه.
آرنوش-شهرزاد كجايي؟
كلافه ملافه رو روي سرم كشيدم و پشت به در دراز كشيدم.
آرنوش-شهرزاد
و در اتاق رو باز كرد.
آرنوش-عه اينجايي؟ چرا نمياي پيش ما؟
به زور سعي كردم عادي باشم و گفتم:ميخوام يه كم بخوابم..
آرنوش-بخوابي؟مگه الان وقته خوابه؟حالت بده؟
عصبي و لرزون گفتم:نه..نه..نه برو..فقط ميخوام بخوابم..
متعجب گفت:باشه
و رفت.
اروم اشك ريختم.
لعنتي..لعنتي..
چرا درست لحظه اي كه حس ميكني همه چيز داره درست ميشه يه اتفاق همه چيزو بهم ميريزه؟
آرتان خوب بود..مهربون بود..همه چيز عالي بود.
خيلي وقت بود به گذشته فكر نميكردم..گذشته ام توي گذشته مونده بود و آرتان..
وااي خداا..چطور آرتان توي ذهن و قلبم انقدر پيشروي كرده بود؟
به حالِ خودِ بيچاره دلداه ام بلند گريه كردم.
ضربه اي به در خورد.
كلافه گفتم:آرنوش دست از سرم بردار..ميخوام بخوابم.
سهيل-آرنوش نيست..منم..سهيلم
سريع پشت به در تو جام نشستم وشالمو سرم كردم.
سهيل-ميشه بيام تو؟
چشمامو بستم و به زور گفتم:بيا..
صورتمو توي دستام گرفتم.
در رو باز كرد.
سهيل-آرتان كجا رفت؟
چشمامو به هم فشار دادم و اشكم جاري شد.
خواستم بگم نميدونم كه گفت:ديدم باهات بحث ميكرد..چي شده؟كجا رفت؟
كلافه سرپايين انداختم و گفتم:نميدونم..
خواست حرف بزنه كه زدم زير گريه و گفتم:ولم كن..خواهش ميكنم..من نميدونم..
اروم گفت:گفتم دور سوگند خط قرمز بكش..
با تعلل رفت.
بلند زدم زير گريه.
لعنت به من..
اره..بايد دور اون دختره خط قرمز ميكشيدم تا اينجوري به اتيش نكشتم..تا شب هيچ خبري از ارتان نبود.
سر شب از اتاق رفتم بيرون و شنيدم بچه ها از نبود آرتان سوال كردن و سهيل با نگاه خيلي باريكي به من كه نشون ميداد همه چيزو ميدونه گفت:چيزي نيست..جايي كار داشت..برميگرده..
اصلا حال و حوصله نداشتم و ناراحت و گنگ بودم.
غذا نتونستم بخورم و با بچه ها توي بحث ها هم شركت نكردم.
همه فهميده بودن يه چيزيم هست ولي چيزي نميگفتن..
ساعت١٢بچه ها رفتن بخوابن اما من و سهيل توي سالن نشسته بوديم و انگار هر دو منتظر بوديم.
شايد چيزي ميدونست.
سهيل-نميري بخوابي؟
چشمامو بستمو سرم رو به نه تكون دادم و گفتم:خوابم نميبره..ميرم ساحل قدم بزنم.
و بلند شدم و سمت در رفتم كه صداي ماشيني اومد.
سرجام موندم.
خودش بود.
سهيل سريع بلند شد و رفت تو حياط ويلا.
خدايا..
خيلي نگرانش بودم.
سريع دويدم سمت پنجره و پرده رو كنار زدم.
اره..خودش بود.
ماشين رو توي حياط پارك كرد و پياده شد.
اشك تو چشمم جمع شد و سريع دويدم سمت در كه برم پيشش و معذرت بخوام و مطمين شم كه خوبه تا قلبم اروم بگيره ولي حرفاشون نگهم داشت.
سهيل-خوبي؟دستت چي شده؟
آرتان جدي و اروم گفت:هيچي..كاپوت افتاد روش.
كنار هم به كناره ماشين تكيه دادن.
آرتان-همه خوابن؟
صداش عصبي به نظر نميرسيد.
خيلي اروم و خسته بود.
سهيل-تقريباا
آرتان-شهرزاد چي؟خوابه؟
دستام يخ كرد.
سهيل-شهرزاد همونيه كه احتمال منو تقريبا كرده..بيداره..رفت ساحل قدم بزنه..
آرتان دست تو جيب سر پايين انداخت.
سهيل-يه خبر بد برات دارم.
آرتان پوزخند زد و گفت:بد..خب؟؟
سهيل-سوگند داره مياد ايران.
سوگند..سوگند..گندت بزنن سوگند كه معلوم نيست اين وسط چي ميخواي
آرتان شونه بالا انداخت و بي تفاوت گفت:شهرزاد حالش خيلي بده؟
سهيل-دختر طفل معصوم كل روز رو تو اتاق بود وحاضرم شرط ببندم حسابي گريه كرد و از سر شب تا الان كه بيرون اومده به زور يه جمله حرف زده..
به قيافه آرتان زل زدم..
درگير،ناراحت،مضطرب،خيلي خسته..
با لحن گرفته اي گفت:گفتي شهرزاد تو ساحله؟
سهيل-اصلا شنيدي درباره سوگند چي گفتم؟
آرتان عصبي گفت:برام مهم نيست..ميدوني چي برام مهمه؟اينكه سر اون لعنتي انقدر عصباني شدم كه اشك شهرزاد در اوردم..
اشك تو چشمم حلقه زد.
آرتان كلافه ادامه داد:اونقدر غرق سوگند و اين جنگ و گذشته لعنتيم شدم كه يادم رفت چرا ميجنگيدم و همه كنترلم رو از دست دادم و شهرزاد رو داغون كردم..
عصبي دست لاي موهاش كشيد و لرزون گفت:الان كه يادم مياد چه اشكي ريخت يه چيزي به قلبم چنگ ميزنه..من چيكار كردم باهاش؟اصلا به چه حقي اونقدر عصبي شدم؟اون كه گناهي نداشت..بي عرضگي منه كه نميتونم گذشته رو فيصله بدم..
سهيل-آرتان..
آرتان عصبي گفت:بسه..الان فقط شهرزاد..برام مهم نيست چي ميشه و كي مياد و كي ميره..
اشكم جاري شد.
چي ميگه؟من؟
سمت در اومد.
سهيل-آرتان وايستا..ببين اين..
آرتان داد زد:فقط شهرزاد..ميفهمي؟فقط شهرزاد..
سريع از در فاصله گرفتم و رفتم سمت ساحل.
خدايااا..اين مرد چي ميگه؟چي ميخواد؟حرف حسابش چيه؟
داغون و درگير صورتمو توي دستام گرفتم.
دستم يخ كرده بود.
اين همه حرف براي من بود؟من كيم؟توي زندگي آرتان كجام؟آرتان توي زندگي و قلب من كجاست؟
آرتان-شهرزاد..
اروم برگشتم و زل زدم به چشماي مشكيش كه هيچ چيز از درونش رو لو نميداد.
چشماش يه تاريكي محض بود..مثل سياه چالي كه بيوفتي توش تا ناكجا آباد ميبرتت..
اومد جلوم.
ناراحت گفت:من..
كلافه سرتكون داد و خيلي داغون و عصبي لرزون گفت:متاسفم..من نميخواستم اونطور..
چي ميخواي آرتان راد؟
اشكم جاري شد.
سريع دستشو روي صورتم گذاشت و اشكمو گرفت و سريع گفت:شهرزاد..من...
ادامه اش مهم نبود..چيزايي رو كه بايد ميشنيدم شنيده بودم.
دستش كه رو صورتم بود باندپيچي شده بود.
دستش رو باغم گرفتم و اروم و با بغض گفتم:دستت اسيب جدي ديده؟خوبي؟
لبخند باريكي زد و اروم گفت:خوبم..
اب دهنمو قورت دادم و پردرد گفتم:من متاسفم..من نبايد جواب گوشيتو ميدادم..من..
دستش رو برد پشت گردنم و منو تو بغلش كشيد.
زدم زير گريه.
محكم منو به خودش فشرد و دلتنگانه و شرمنده زمزمه كرد:اخ شهرزاد..شهرزاد..
صورتمو تو سينه اش پنهون كردم و دستامو دور كمرش انداختم.
دستش رو لاي موهام برد و گفت:بد كردم..ميدونم..اشتباه كردم..هرجور تو بخواي جبران ميكنم كه منو ببخشي و ديگه اشك نريزي..معذرت ميخوام..
اروم سرمو بلند كرد.
نگاش كردم.
مهربون دست روي صورت خيسم كشيد.
لرزون گفتم:مقصر من بودم..دردسر برات درست شد؟
پيشونيشو به پيشونيم چسبوند و گفت:ديگه مهم نيست..من مقصر بودم..نبايد انقدر عصبي ميشدم..
سريع گفتم:نه..من مقصر بودم..
سهيل-اي بابا..بيخيال شين ديگه..اصلا من مقصر بودم..
معذب خواستم سريع از آرتان فاصله بگيرم كه كمر و گردنم رو گرفت و نذاشت و كج خلق گفت:هان؟فرمايش؟
سهيل-هيچي بابا..فقط خواستم بگم من مقصرم كه در بهبود روابطتتون كمكي كرده باشم..
لبمو با خجالت تو بغل آرتان گاز گرفتم.
از سهيل خجالت ميكشيدم.
آرتان منو به خودش فشرد و چونه شو روي سرم گذاشت و گفت:خيله خوب..خانوم موشه ام خجالت كشيد..برو رد كارت..
خانوم موشه ام؟؟
قلبم بي امان قصد داشت از دهنم دربياد.
سهيل با خنده گفت:پرو..
و صداي در گفت رفته داخل.
آرتان سرمو بلند كرد و دستشو روي گونه ام كشيد و گفت:بانومنو عفو كردن؟
نمكي خنديدم و سر تكون دادم.
لباشو مهربون روي لبام گذاشت.
ديگه معتاد شده بودم..معتاد به اين لبا..به اين اغوش مردونه..
يه معتاد حرفه اي..
همه گذشته رو بي خيال كنار ميذاشتم تا باور كنم دل باختن به اين مرد گناه و خيانت نيست.
كي ميدونه..شايد هست و شايدم نيست.
اما برام مهم نبود..واسه همينه كه ميگم حرفه اي شدم..
من حال و اينده و ادماي اين دوره مو به گذشته ام و اون ادما ترجيح دادم.
دستامو روي گردنش گذاشتم و همراهيش كردم.
من اين بوسه هاي گرم و خانوم موشه گفتن ها و اغوش مهربون رو به دنيا ترجيح ميدادم.
دستاش رو لاي موهام برد.
من بي نهايت اين دستا رومخصوصا وقتي بين موهام ميپيچه دوست دارم.
و وقتش بود..وقتش بود در حين اين بوسه داغ و با ولع اعترافي رو كه روزهاست توي قلبمه بيرون بريزم.
من عاشقش شدم..عاشق آرتان راد..
بي وقفه و گرم يقه پيرهنش رو بيشتر سمت خودم كشيدم و چشمامو بستم.
اره..من همه قلبم رو به اين مرد باخته بودم..بدون فكر به اينده،بدون فكر به گذشته اي كه بالاخره يه روزي پيداش ميشه..فقط همه چيزمو باخته بودم..

YOU ARE READING
تمام قلب من
Romanceخاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...