جان اسنو

8.1K 1.7K 517
                                    


چانیول به چشمهایی که اثری از کیوتی دفعه ی قبل توش دیده نمیشد، خیره شده بود و عاجزانه سعی میکرد کلماتی که گم کرده بود رو پیدا کنه .

تا همین چند دقیقه ی قبل فکر میکرد که پسرهای کوچولوی بغلی کیوت استایلشن اما حالا به راحتی میتونست روی پسرک ‌جذاب روبروش با شلوار تنگ و سوییشرت اورسایز ش، کراش بزنه .

و لعنت بهش . به یاد خط چشمش میتونست شب تا صبح با خودش ور بره .

این حقیقت که اون بیون بکهیون رو فارغ از اینکه یک پسر کیوته یا جذاب، میخواد، هر لحظه بیشتر در مقابل چشمهاش خودنمایی میکرد .‌

روانشناسش این مسئله رو طبیعی و زودگذر میدونست . به نظرش، چانیول در اثر عدم برقراری ارتباط جنسی، به این روز افتاده بود و معتقد بود بعد از سکس همه چیز به حالت عادی برمیگرده ، اما چانیول اصلا مطمئن نبود بتونه به این راحتی از دست اون پسر جذاب کیوت آلوده فرار کنه .

اما چند ثانیه بعد وقتی متوجه شد که ناخودآگاه در حال شمردن باکتریهای روی بدن بکهیون بوده، با این حقیقت که اون یک آدم‌عادی نیست و نمیتونه یک رابطه عادی باشه، مواجه شد .‌

غم باعث شد راحتتر بتونه هیجاناتش رو کنترل کنه . اون حتی نمیتونست به راحتی اون پسر رو لمس کنه پس بهتر بود زیاد در موردش خیالبافی نکنه و خودش رو آزار نده .

-" از روی اون میز کنار در دستمال مرطوب بردار و بعد از اینکه دستت رو تمیز کردی، بیا و اینجا بشین "

خوشبختانه خودش رو کنترل کرد و در مورد آنتی باکتریال بود اون دستمالها چیزی نگفت . نمیخواست بیشتر از این اون بچه رو متعجب و وحشتزده کنه .
بکهیون به دستهاش نگاه کرد و چند ثانیه بعد در حالیکه حس میکرد بهش توهین شده، بدون اینکه دستور چانیول رو اجرا کنه ، روبروش نشست .

ضربان قلب چانیول تندتر شده بود، نه به خاطر نزدیکی بکهیون بهش، بلکه به خاطر ویروس ها و باکتریهایی که بکهیون روی دستش داشت و حالا مقابلش نشسته بود . به وضوح وحشت زده شده بود میدونست هر آن ممکنه دچار حملات پنیک بشه .

بی اختیار جیغ کوتاهی کشید و با عجله فاصله گرفت و به سمت پنجره رفت . آماده بود در صورتی که بکهیون تصمیم بگیره فاصله ش رو باهاش کم کنه خودش رو از پنجره طبقه ی سیزدهم به داخل خیابون پرت کنه .

بکهیون با تاسف به حالاتش نگاه کرد و آه کشید . اون رسما عقلش رو شسته بود و راهی فاضلاب کرده بود . به سمت میزی که چانیول اشاره کرده بود رفت و در حالیکه سعی میکرد آرامشش رو دوباره بدست بیاره ، دستهاش رو پاک کرد .

و در حالیکه فکر میکرد اون مرد دیوانه چطور قصد داره باهاش رابطه داشته باشه ، گفت :
-" میتونین سر جاتون بشینین آقای پارک . دستم رو پاک کردم و دیگه خطری براتون ندارم "

●•°○I Sold My Virginity Online○°•●Where stories live. Discover now