دراکاریس

6.9K 1.5K 234
                                    

-" امتحانت چطور بود ؟"

سهون ، چیزبرگرش رو به دندون کشید و پشت سرش مشتی از سیب زمینی ها رو در دهانی که سوهو هیچوقت فکر نمیکرد اینقدر گنجایش داشته ، فرو کرد و در همون حالت جملات نامفهومی رو به زبان آورد که البته سوهو میتونست حدس بزنه چی میگه . 

-" افتضاح بود . اگه نتونم پاس کنم چی هیونگ ؟ نمیخوام بیفتم" 

سوهو ظرف حاوی سیب زمینی های سرخ شده رو عقبتر کشید ، لیوان نوشیدنی رو به آرامی به سمتش هل داد و به چهره ش که مثل یک سنجاب با لپهای پر از گردو شده بود، لبخند زد . 

-" نگران نباش . تو بعد از هر امتحان همین رو میگی اما بهترین نمره رو میگیری " 

پسرک لقمه بزرگش رو به کمک نوشیدنی قورت داد و دستمال کاغذی رو به لبش کشید . 

-" راستی انتخابات رییس دانشگاه به کجا رسید تو کاندید نشدی؟" 

-" نه کاندید نشدم . هر چند شانسی نداشتم ‌اما خوشحالم که اینکار رو نکردم باورت نمیشه چه اتفاقهایی افتاد . دنریس رییس دانشکده روانپزشکی ، تبدیل به یک روانی شد و میخواست کل دانشکده رو بهم‌ بریزه . اون همیشه شخصیت آروم و مهربونی داشت باورم نمیشه اینهمه تغییر کرده! " 

-" اون یکی رییست چی شد ؟ همونکه میخواستی من رو به قتل برسونی به خاطر اینکه باهاش دعوا کرده بودم " 

-" خب اون هم فکر کنم به یک بیماری روانی نادرتر دچار شد و به علت تلاش برای به قتل رسوندن دنریس ، محکوم به انجام کارای خدماتی شد و فرستادنش نگهبانی از یه جایی توی ایالتهای شمالی " 

-" یعنی دانشگاهمون واقعا الان رییس نداره؟ این بهترین فرصت برای کاندید شدنت نیست ؟"

سوهو آه کشید و گازی به تکه ی مثلثی پیتزاش زد :" نه .اونها میخوان رییس دانشکده ی هوا فضا که چند سال پیش از طبقه سوم افتاد و قطع نخاع شد رو رییس کنن ‌ گفتم که من شانسی ندارم . راستی چانیول چطوره ؟ "

-" نپرس هیونگ . حالش خیلی بده ‌. نگرانم بدون بکهیون وسواسش دوباره برگرده " 

..........

چانیول به خونه ی تقریبا بهم ریختش با بی حوصلگی نگاه کرد . دیروز اونقدر خونه رو تمیز و ضدعفونی کرده بود که امروز نیازی به حضور آجوما حس نکرده بود و بهش مرخصی داده بود . 

ولی امروز بر خلاف روز قبل احساس پوچی داشت و حتی حوصله ی تکون دادن انگشتش رو هم نداشت . 

دیروز همه ی خونه رو ساییده بود تا شاید دقیقه ای فراموش کنه که یک هفته س از پسرک آلوده ای که همه ی عقل و هوشش رو دزدیده ، دوره و نتونسته ببینتش .‌

و امروز حس میکرد که بدون اون همه چیز بی معنی و پوچه ، حتی وجود داشتن خودش . انگیزه انجام هیچ کاری رو نداشت . به اسم و شماره ی بکهیون روی تلفنش خیره شد . دلش براش تنگ شده بود .

دقیقا هفده ساعت و بیست و هفت دقیقه بود که صداش رو نشنیده بود . پس اون کی میخواست دوباره بهش زنگ بزنه . دیشب ساعت یازده شب بعد از اینکه مکالمه شون به اتمام رسیده بود بکهیون بهش قول داده بود که خیلی زود دوباره بهش زنگ میزنه اما تا این ساعت هنوز این اتفاق نیفتاده بود .
 
بکهیون دوباره قرارشون رو به چانیول یادآوری کرده بود و ازش خواسته بود که کمی بیشتر صبر کنه و گفته بود که حتما کاری که براش پول گرفته رو انجام میده . 

●•°○I Sold My Virginity Online○°•●Место, где живут истории. Откройте их для себя