یک سئولی در نیویورک

7.1K 1.5K 405
                                    

چانیول به خرده نان و غذاهایی که زیر صندلی ریخته بود ، خیره شده بود . جلسه ی دهم درمانش رو به تازگی پشت سر گذاشته بود و حالا دیگه اون چیزهایی که روی زمین ریخته بودند بهش سردرد و استرس نمیدادن .

فقط افسوس میخورد که چرا بکهیون نمیتونه تمیزتر غذا بخوره و همه جا رو کثیف میکنه .
صبح آجوما کل خونه رو تمیز کرده بود و حالا که ساعت ده شب بود به نظر چانیول اونجا شبیه به یک آشغالدونی شده بود .

در واقع به جز چند تا دانه برنج و کمی خرده نان و یکی از تیشرت های بکهیون که روی مبل بود مشکل دیگه ای وجود نداشت اما مغز چانیول طبق معمول در حال بزرگنمایی بود .

بر طبق توصیه های دکتر معالجش سعی کرد به خرده ریزه ها بی توجه باشه و اونها رو به حال خودشون رها کنه .

کنار بکهیونی که به شکم روی تخت دراز کشیده بود و بشدت غرق در درس خوندن شده بود، نشست .
-" بریم بیرون شام بخوریم ؟"

بکهیون که با استفاده از فرمولهای فیزیک مشغول حل کردن یکی از سختترین مسائل کتابش بود، پاکن مدادش رو به دندان گرفت و سعی کرد تمرکز کنه .
-" نمیخوام ‌ . ترجیح میدم شیر و بیسکوییت بخورم تا منو ببری پیش اون خانومه و بهم غذای ارگانیک سالم بدون نمک و روغن بدی . یه حسی بهم میگه اون خانومه توی غذاها دتول میریزه . واقعا بوش رو حس میکنم "

چانیول مداد رو از دستش گرفت و به سادگی مسئله رو حل کرد :" بیا بریم . هر چی تو بخوای میخوریم . قول میدم "

-" توام میخوری ؟ یا میخوای مثل آینه ی دق روبروم بشینی و با قیافه ی 'این دیگه چه کوفتیه که تو داری میخوری' نگام کنی ؟"

-" میخورم "
...........

بکهیون از اولش میدونست همین اتفاق میفته به خودش که به چانیول اعتماد کرده بود لعنت میفرستاد . اون مرد دقیقا با قیافه ی ' چطور قراره این کوفت رو بخورم ' و ' این چه کوفتیه که تو میخوری ' نگاهش رو بین پیتزا و بکهیون که با لذت مشغول خوردن بود، میچرخوند .

-" قول دادی میخوری "

چانیول آه کشید .
-" فکر میکردم میتونم . واقعا میخواستم اینکار رو بکنم اما حالا میبینم‌ همینکه پشت این میز و صندلی کثیف نشستم و بالا نیاوردم خودش یک پیشرفت بزرگ محسوب میشه "

اگه روزهای اول آشناییشون بود ، تا وقتی که خودش میتونست پیتزا بخوره اصلا براش مهم نبود چانیول میخواد از اون غذا بخوره یا نه ، اما حالا کمی به چانیول اهمیت میداد .‌

ساعتها در مورد بیماریش در اینترنت تحقیق کرده بود و میدونست یکی از راههای درمانش اینه که اون فرد در معرض آلودگیها قرار بگیره و صد البته این تخصص بیون بکهیون بود . هیچکس مثل اون نمیتونست بقیه رو در معرض آلودگی قرار بده . به هر حال براش اهمیت داشت که چانیول از اون پیتزا بخوره . هم به دلیل اینکه بفهمه هیچکس با خوردن پیتزا نمیمیره و کلیه ش از کار نمیفته و هم اینکه اون سالها بود پیتزا نخورده بود و بکهیون براش دلسوزی میکرد . حتما طعم فریبنده ی پیتزا رو فراموش کرده بود .

●•°○I Sold My Virginity Online○°•●Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα