کانگورو بازی و ..... پایان

10.4K 1.7K 613
                                    

-" هی پسر تولدی "

روز بعد چانیول در حالیکه هیچ اثری از درد در بدنش نبود ، بعد از جمع کردن میز صبحانه و کمی مرتب کردن آشپزخونه، به حدی که بهم ریختگی اونجا اعصابش رو بهم نزنه ، انگار که یکباره به خاطر آورده باشه که امروز تولد بکهیونه ، بهش گفت و باعث شد قلب بکهیون سریعتر بزنه .‌

کنارش نشست و بدن کوچیکش رو محکم به آغوش کشید .
-"  تولدت مبارک آلوده "
بکهیون چند ثانیه ای از فشرده شدن بین‌اون شونه های پهن لذت برد .
-" برام چی میخری ؟"
-" هر چی که بخوای "
-" برام مشروب بخر . میخوام اولین بار با تو بخورمش "

چانیول موهای پسرک رو نوازش کرد و از فکر اینکه دومین بار ممکنه با کی مشروب بخوره قلبش فشرده شد .
-" باشه آلوده . فردا شب برات میخرم . امشب باید پیش خانواده ت باشی . درسته ؟"

-" باید‌ یه راهی برای نرفتن پیدا کنم . نمیخوام‌ برم "
چانیول به چشمهاش که مثل یک توله سگ غمگین دودو میزدن ، نگاه کرد . در دل بهشون لعنت فرستاد اونها خیلی دوستداشتنی بودند .
-" چرا بک ؟ چرا نمیخوای بری؟"

-" تو نمیخوای من بمونم ؟ از دوری من کلیه نداشتت درد نگرفته بود ؟ "
انگار هر دو برای اعتراف به اون یکی التماس میکردن .
-" میخوام بمونی آلوده اما مطمئن نیستم اونقدر مهم باشم که خواسته م تاثیری روی زندگی و تصمیمهایی که برای آینده ت میگیری داشته باشه "

بکهیون سرش رو به بازوی چانیول تکیه داد . میخواست بهش بگه که مهمه خیلی بیشتر از اونچیزی که تصور میکنه اما نمیخواست بهش امید واهی بده . اون مرد ظاهرا قدرتمند و محکم در چشمش چیزی بیشتر از یک پسر بچه ی شکننده و زجر دیده نبود ، نباید باعث میشد بیشتر از این تَرَک برداره .

-" فعلا که خواسته های خودمم تاثیری در تصمیماتی که برام میگیرن نداره "
لبخند زد و سعی کرد اون بحث ناراحت کننده رو تموم کنه :" من هجده سالم شده ها . سن قانونی . همونی که منتظرش بودی . نمیخوای کاری بکنی ؟ ....... هیچوقت فکر نمیکردم برای روز تولدم از کسی هدیه مشروب بخوام و یه چیزی توی باسنم "

دست چانیول دور شونه هاش حلقه شد و بیشتر به سمت خودش کشیدش .
-" تو چند ماهه که همچین چیزی میخوای و خدا میدونه چقدر ندادنش بهت و مقاومت کردن در برابر باسنت، سخت بود "

پسرک با شیطنت باسنش رو روی پاهای چانیول گذاشت و کمی تکونش داد
-" خب نظرت چیه دیگه مقاومت نکنی و در برابر مهارتهای عشوه گری کونم تسلیم بشی "

مرد بیچاره که هنوز هیچی نشده سفت شدنش رو حس میکرد بکهیون رو کمی به جلو هل داد تا از دیکش فاصله بگیره و محکم همونجا نگهش داشت :"  میترسم بک . اگه تنها دلیل رابطمون همین بوده باشه و این باعث بشه به‌ پایان برسه چی"

بکهیون با چشمهایی که از بی قراری میدرخشیدن دستش رو روی دیک‌چانیول بالا و پایین کرد .
-" میشه برای یکبار هم‌ که شده اینقدر فکر نکنی . من الان به فکرها و نگرانیهات نیاز ندارم . امروز تولد منه و تنها چیزی که میخوام اینه که اونی که شیش ماه توی شلوارت قایم کردی و خودت تنهایی باش ور رفتی رو بهم بدی "

●•°○I Sold My Virginity Online○°•●Where stories live. Discover now