5화

1K 110 10
                                    

توی این چند روزی که تهیونگ خونه ام بود واقعا خوشحال بودم، دلم میخواست بدونم چرا با جیمین کات کردن ولی خب ممکن بود ناداحت بشه که ازش بپرسم! باید میرفتم شرکت پس از توی تخت بیرون اومدم و سر تهیونگ رو بوسیدم.
قهوه درست کردم و رفتم تا کت شلوار بپوشم که دیدم روی تخت نشسته!
"بخواب بیبی!" چشمش رو مثل بچه ها مالید.
"میخوام بیام شرکتت! کاری میتونی برام جور کنی؟! دلم مسخواد نزدیکت باشم!" لبخندی زدم و سرمو تکون دادم براش
"پس بیا قهوه درست کردم.
کراواتمو برداشتم و توی آشپزخونه نشسته بودم و داشتم توییتر رو چک میکردم که تهیونگ اومد پایین. اون واقعا مثل یه مدل بود!
"هعی مگه قرار نبود بری دنبال مدلینگ!" خندید و کنارم نشست.
"خب راستش دلم نمیخواست کسی منو بشناسه پس ترجیه دادم دیگه پیگیری نکنمش!" سرم رو تکون دادم، میفهمیدم مشکلشو. لیوان قهوه ام رو لب دهنم بردم
"بپرس!" چشمهام به حرف تهیونگ گرد شد!
"سوالتو میگم!"
ماگمو روی میز گذاشتم.
"چرا به هم زدین!" توی چشمهام نگاه کرد
"بهت جواب بدم قطعا ازم زده میشی پس بیخیال!" بیشتر کنجکاو شدم! شاید میخواست من حسودی کنم ولی چرا چندماه! تهیونگ خیلی عجیب بود!
بلند شد و کراواتمو برداشت و دور گردنم بستش و سوییچو برداشتم و سوار ماشین شدیم!

تهیونگ:

کنار هوسوک نشسته بودم و داشت فکر میکرد که چه کاری میتونه بهم بده!
"آهااااا" لبخند زد و بلند شد!
"فکر کنم لیسا حدود ۳ماه بخواد واسه عروسیش مرخصی بگیره میتونی فعلا کنار اون بشینی تا با شرکت من آشنا بشی و بعدش که اون رفت جاش میشینی و تا وقتی بیاد فکر میکنیم که چیکار کنیم!" سرم رو تکون دادم و لبخند زدم.
اون فوقالعاده آدم باهوشی بود و منو میترسوند! نمیدونم این ترس چرا وجود داشت فقط میدونم میترسم از این همه هوش!

هوسوک پا شد و رفت بیرون از دفترش و منم بلند شدم و به اتاقش خیره شدم. همون جایی که اون مرتیکه احمق منو ارضا کرد و وقتی هوسوک کمکم کرد!
لبم رو گزیدم و یهو در باز شد.
"تهیونگ! بیا پیش لیسا! از همین الان شروع شده کار تو!" سرمو تکون دادم و هوسوک اومد تو و رفتم جلوشو طوری گونه اش رو بوسیدم تا از پشت در معلوم نشه و رفتم با خوشحالی پیش لیسا!

"خوشحالم که حالت خوبه و همکاریم با هم تهیونگ شی!" لبخندی زدم بهش و شروع کردیم!

هوسوک:

توی اتاقم نشسته بودم که یهو تقی به در خورد و لیسا بود!
"چیزی شده؟!" لیسا سینی چایی رو جلوم گذاشت.
"راستش دوست پسرم زنگ زد گفت منو واسه کل فردا میخواد!" و گونه هاش سرخ شد. خندیدم و سرم رو تکون دادم!
"تهیونگ هست پس نگران نباش!" لیسا فوقالعاده خندون از اتاقم رفت بیرون.

توی پارکینگ منتظر تهیونگ بودم که بالاخره با لیسا اومدن و اون رفت سمت ماشینش!
"اوه... لیسا آئودی داره!!!!" خندیدم به واکنشش و سرم رو تکون دادم!
"آره بچه! چیه آئودی دوست داری!" سرشو تکون داد و لیسا بوقی زد و رفت.
و چشمهای تهیونگ دنبال ماشینش بود! دستش رو گرفتم و بهش چپ چپ نگاه کردم!
"میدونی همین ماشینی که توش نشستی رو اگر بفروشم ۸تا از همون آئودی هارو میتونم بخرم؟!" چشمهاش گرد شد و دهنش باز موند!
"خدای من...!!!" خندیدم و راه افتادم.
ماشینو پارک کردم.
جلو در یه ۲جفت کفش بود و تعجب کردم
"کسی اینجاست؟!"
"سلام پسرم!" و پدرم از توی تاریکی بیرون اومد! مادرم هم پشتش لبخند زده بود و یه کیک دستش بود!
"تولدم نیست!" پدرم خندید و محکم منو توی آغوشش کشید.
"سلام مادر!" لبخندی زدم و توی آغوشش حل شدم! کسی که بهش میگفتم مادر پرستاری بود که بعد از مرگ مادرم ازم مراقبت میکرد و بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم پدرم باهاش ازدواج کرد.
"مامان بابا! ایشون تهیونگه! کیم تهیونگ!" تهیونگ دست داد به پدرم و تعظیم کرد برای مادرم!
"و هم خونه ایم!" فقط مادرم خبر داشت که من گی ام!
پدر و مادر توی اتاق مهمانی که نزدیک به ورودی بود رفته بودن و خدا رو شکر به اونی که چسبیده به اتاقم بود نیومده بودن چون تهیونگ کل وسایلش رو اتاق من چیده بود و اوضاع یذره عجیب میشد!
تهیونگو فرستادم اتاق بغل و یسری لباس براش توی سبد بردم اتاقش تا فکر کنن لباسا رو قبلا شستیم!

روی تخت تهیونگ نشستم و بهش خیره شدم.
"تهیونگ اممم بعدا همه چیزو راجب خانواده ام بهت میگم فقط الان میخوام که فقط بدونی فقط مادرم میدونه من گی ام!" سرشو تکون داد.
"برو لباسامو عوض کنم!" به خودم اومدم و رفتم از اتاق بیرون! بوهای خوبی میومد!
"ماماننننن چه کردییی!" لبخندی زدم و گونه اش رو بوسیدم.
اطراف رو دید زدم و پدر توی کتابخونه داشت کتاب میخوند!
"اون پسره دوست پسرته نه؟!" مادر توی گوشم گفت و لبخند خجالتی ای زدم.
"خوشگله!" خندیدم و صدای دمپایی اومد و پدر بود!
"چی باز پچ پچ میکنین شما دوتا!" و تهیونگ هم بهمون ملحق شد!
"مادر پسریه!" پدرم خندید و سرش رو تکون داد.
"خوبه نگفتین زنونه اس!" و مادرم بدون توقف فقط خندید!
شام رو خوردیم و توی سالن خیلی رسمی کنار هم نشسته بودیم!

"خب هوسوک میدونی که من بین همه پسرام تورو از همه بیشتر دوست دارم! با اینکه تو نه پسر اولمی و نه آخر! ولی کل داراییمو به تو میخوام بدم و برام مهم نیست اون دو نفر چی میشن! پس لطفا به خوبی مراقب اموال من باش!"
"پدر چی شده که به این فکر افتادین! خودتون که--"
"میخوام توی باقی موندهی عمرم با مادرت و جت شخصیمون دنیا رو بچرخم!" لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم! پدرم فوقالعادا عاشق بود! و این همیشه منو تحت تاثیر قرار میداد!


ببخشید دیر شد!
نظراتونو بگین! و اینکه این سوک جین اون کیم سوک جینی که همه امون میشناسیم نیست! شباهت اسمیه! خلاصه همین! خدافظ😘❤

ENDING[5]Where stories live. Discover now