16화

755 74 4
                                    

ناهار رو خورده بودیم و قرار بود بریم با هم پیاده روی...

توی پارک دست تو دست هم داشتیم قدم میزدیم و هوسوک از بچگیش تعریف میکرد و منم از بخشای قشنگ و خنده دارش براش تعریف میکردم!


روی یه صندلی ای که توی سایه بو نشستیم و سرمو روش شونه اش گذاشتم.

"تهیونگ من یه هفته دارم میرم امریکا پیش پدر و مادرمم...!" به چشمهاش نگاه کردم..."شب قبل رفتنت پس برنمه داریم!" هوسوک خندید و دستم رو محکم گرفت

"موتونی یه قولی بهم بدی؟" سرم رو تکون دادم! صداش غمگین بود خیلی زیاد و داشت اذیتم میکرد این حالتش!

"لطفا توی این 1 هفته فقط یه شب از بات پلاگ استفاده کن و باام ویدیو کال کن... همین!" سرمو تکون دادم و دستشو بوسیدم. تازه وارد برهه ی عجیب و نرمالی از زندگی شده بودیم و نمیخواستم به همین راحتی از دستش بدم! شام رو با هم بیرون خوردیم و خبری از نامجون نبود.

داشتیم قدم زنان میرفتیم سمت خونه که جیمین جلومون ظاهز شد! چشمهاش پر از اشک بود و داغون بود! عذاب وجدان گرفتم! اتفاقی که دیشب افتاده بود رو میدونست مگه نه!

رسیدیم خونه و من یه لیوان آب بهش دادم.

"مرسی تهیونگ ولی میتونم با هوسوک خصوصی صحبت کنم؟" سرم رو بخاطرش تکون دادم و تنهاشون گذاشتم. بخاطر نگرانی فال گوش ایستادم و فهمیدم نامجون خونه نرفتهکلا و جیمین باهاش بهم زده و الان اینطوری ناراحته!

سرمو تکون دادم و یهو شروع کرد همه چی رو گردن من انداختن و هوسوک هعی ازش میخواست آروم باشه و در آخر با هم رفتن اتاق مهمان و دیگه نتونستم چیزی از حرفاشون رو بشنوم!




یهو از خواب پریدم و دیدم ساعت 12 ظهره و هوسوک بهم خیره شده!


"من ساعت 10شب پرواز دارم بیبی... جیمینم رفته نظرته یذره/و پایین تنه اشو بهم مالید و خندیدم/ کنیم" از تخت رفتم بیرون و سرمو تکون دادم و مسواک زدم و صورتمو شستم و اسپری به خودم زدم.

رفتم روی پاهاش نشستم و تیشرتمو از تنم در آوردم...
*یذره کمتر اسمات داشته باشیم چطوره؟!😅*




قرار بود امروز یا فردا هوسوک برگرده و تمام این یه هفته کلی یونگی کمکم میکرد توی شرکت و یجورایی اون جانشین تهیونگ بود و من تمام برنامه های هوسوک رو باهاش هماهنگ میکردم.

توی دفتر هوسوک بودم و اشتم تاقشو مرتب میکردم که کشوش رو باز کردم و یه جعبه مخملی توش بود. برش داشتم و قلبم تند تند توی سینه ام میزد و خنده ام گرفته بود و درشو که باز کردم توش دوتا حلقه بود و درشو بستم و زود سرجاش گذاشتم و لبم رو گزیدم از هیجان!

سریع رفتم بیرون و تا ساعت 5بیقرار بودم و تا خونه پرواز کردم! به هوسوک زنگ زده بودم و فهمیدم که راه افتاده...

شام پختم و خونه رو تمیز کردم. روکش تخت ها رو تمام لباسارو گذاشتم تا شسته بشه و به ساعت نگاه کردم! دلم میخواست سورپرایزم کنه! کش دور موهایی که خیلی بلند شده بودن رو باز کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم! من واقعا دلم میخواست زودتر ببینمش!

رفتم حمام و توی حجم بخار آب نفسم گرفته بود و داشتم از تک تک لحظاتم تو حمام لذت میبردم که دستی روی شونه ام حس کردم و با خوشحالی چرخیدم سمت هوسوک...



سوم شخص:( (خب از اینجا داستان یذره مدل گفتارش تغییر میکنه و انگار سکانس به سکانس میچرخه!)



لحظه ای که تهیونگ حلقه هارو داشت سرجای اولشون قرار میداد یونگی توی اتاقش از پشت تلفن با دوست دخترش میجنگید. بدون اینکه تحمل بیشتری داشته باشه گوشیش رو به دیوار پرت کرد و گوشی جلو چشمهاش خورد شد! کتش رو برداشت و به نزدیک ترین بار رسید و تا تونست مشروب خورد و مست کرد!


------


تهیونگ کل خونه رو بخاطر هوسوک قشنگ کرده بود و لحظه شماری میکرد که هوسوکشو توی آغوشش بگیره و باهاش توی تک تک نقاط خونه عشق بازی کنه!


سریع رفت حمام تا به خیالش قبل هوسوک بیرون اومده باشه!


------


یونگی تلو تلو خوران به در رسید و رمز رو بعد از دوبار وارد کردن بالاخره به یاد آورد و وارد خونه تر و تمیز روبروش شد! صدای شیر آب از اتاق خواب صمیمی ترین دوستش میومد...


"بس توی آشغال با دوست پسر صمیمی ترین دوستم ریختی رو هم؟!" و وارد حمام شد و از موهای بلند فرد مقابلش گرفت و کشیدش از حمام بیرون


------


تهیونگ با ترس به یونگی خیره بود!"هیونگ... چت شده؟" و محکم پرت شد روی تخت و یونگی به قدری کل زورشو توی بدن تهیونگ داشت خالی میکرد که پسر کوچکتر نفس کم آرده بود...



لبهای یونگی طعم تند الگل میداد و تهیونگ دیگه از تقلا خسته شده بود و اینبار عذاب وجدان نداشت و فقط میخواست هوسوک بیاد و نجاتش بده...



------


هوسوک با لبخند از تاکسی پیاده شد و چمدونش رو با خودش کشوند و به در خونه رسید که نیمه باز بود و با دیدن یه جفت کفش نفسش توی سینه اش حبس شد و کل هیجانش یکباره از بین رفته بود و آروم آروم داشت به خشم تبدیل میشد!




میدونم و واکنش خودم به قضیه اینه! "فاک"

ENDING[5]Where stories live. Discover now