01

2.2K 146 112
                                    

موهای چسبیده به پیشانی اش را کنار زد و نفسی عمیق کشید. اصطبل تمیز شده بود. کار دیگری باقی نمانده بود. بار دیگر اطراف را چک کرد و پس از اطمینان یافتن از مرتب بودن اوضاع، به سمت اتاق کوچکش در پشت اصطبل حرکت کرد. خسته بود و
نیاز شدیدی به دوش آب گرم و یک خواب عمیق داشت. پیش از اینکه وارد اتاق شود، صدایی از پشت سرش شنید:
+ هی الک، صبرکن.

به سمت صاحب صدا چرخید.
+ چی شده لوک؟
+ ارباب گفت صدات بزنم. میخواد تو رو ببینه.
+ کدومشون؟
+ کوچیکه.
+ باشه. میرم حموم، بعدش میرم پیشش.
+ عجله کن. میدونی که خوششون نمیاد خیلی منتظر ما رعیتها بمونن.
+ میدونم لوک. زود میرم.

لوک سرش را تکان داد و رفت. لوک دوست صمیمی الک بود. تقریبا تمام دوران نوجوانیشان را با هم گذرانده بودند. وقتی فقط شش سال داشت، پدر و مادرش طی شورشی که علیه تبعیض نژادی بین سیاه ها و سفید ها اتفاق افتاد کشته شدند. ارباب استیفن هروندل، با کمال میل سرپرستی لوک را به عهده گرفت. البته نه به این خاطر که قلبی مهربان داشت! بلکه به این دلیل که میخواست یک کارگر سیاه پوست داشته باشد که بتواند با یک کف دست نان و یک متر جای خواب، همچون گاو نر از او کار بکشد.
اما جریان برای الک متفاوت بود. الکساندر لایتوود، تنها پسر رابرت و مریث لایتوود، از خانواده ای سرشناس بود. البته تا پیش از آن که رابرت، تمام اموالش را در قمار ببازد. او مردی عیاش و بی مسئولیت بود که بیشتر وقتش را در قمارخانه ها و فاحشه خانه ها می گذراند. در نهایت نیز، اموالش را در قمار از دست داد. حتی عمارتی که در آن زندگی می کردند. لایتوود ها مجبور شدند از قصر بزرگ و زیبایشان، به کلبه ای محقر در املاک هروندلها نقل مکان کنند. وضعیت فوق العاده وحشتناکی بود. هیچ خبری از مهمانیهای اشرافی، لباس های گران قیمت، غذاهای رنگارنگ، و خدم و حشم نبود. تحمل این شرایط بسیار دشوار می نمود. به خصوص برای رابرت. دیگر نمی توانست آن زندگی بی بند و باری که داشت را تجربه کند. به همین دلیل خودکشی کرد. و البته که مرگش به هیچ وجه سبب غم و اندوه خانواده اش نشد!
تنها چند روز پس از مرگ رابرت، استیفن هروندل پیغام فرستاد که لایتوودها باید بابت زندگی کردن در این کلبه، ماهیانه مبلغی را بعنوان اجاره پرداخت کنند؛ زیرا هروندل ها سازمان خیریه نداشتند!
از همان زمان الک که تنها سیزده سال داشت، مجبور شد به عنوان کارگر به خدمت هروندلها درآید. در ازای خدمتش در املاک هروندل ها، حقوق ناچیزی دریافت میکرد که بخش عمده ی آن بابت اجاره کسر می شد. مابقی نیز صرف خورد و خوراک میشد. الک که تا پیش از این ماجرا همچون شاهزاده ها زندگی می کرد و همیشه اطرافش پر از افرادی بود که به او خدمت کنند، حال مجبور بود اصطبل ها را تمیز کند، ز مزرعه را شخم بزند، اسب ها را تیمار کند، و کارهایی از این دست. البته که الک از پس انجام این کارها بر نمی آمد. بدن نازپرورده و کار نکرده ی او، تحمل این حجم کار سنگین را نداشت. اما لوک بسیار به او کمک میکرد. هوای الک را داشت و به او یاد داد که چطور باید کارها را انجام دهد. الک کم کم خود را با شرایط هماهنگ کرد و به یکی از بهترین کارگر های مزرعه تبدیل شد. ساعت های بیشتری را کار می کرد و وظایف سنگین تری را به عهده میگرفت تا بتواند پول بیشتری به دست آورد.
بالاخره زمانی ک هجده ساله شد، توانست مادرش را متقاعد کند که هم خواهر کوچکتر الک، ایزابل، دهکده را ترک کرده و در شهر زندگی کنند. مریث هیچ تمایلی نداشت که از پسرش دور باشد، اما ته دلش میدانست که حق با الک بود. اینجا ماندن هیچ کمکی به الک نمی کرد، اما حداقل با رفتن به شهر، میتوانست شرایط یک زندگی بهتر را برای ایزابل فراهم کند. ایزابل تنها پانزده سال داشت. هنوز کلی فرصت برایش باقی مانده بود. می توانست درس بخواند، میتوانست هنر یا یک کار خوب یاد بگیرد تا
زندگیش را با آن بچرخاند.
بالاخره مریث و ایزابل، دهکده را به مقصد شهر ترک کردند. الک نیز کلبه ی هروندل ها را تخلیه، و به اتاق پشتی اصطبل نقل مکان کرد. جایی که اجاره بهای بسیار کمتری داشت. میتوانست پول بیشتری پس انداز کند و هر ماه برای مادرش بفرستد.
شیر آب را بست و حوله اش رو به دور کمرش پیچید. نگاهی به تصویر خودش در آیینه ی شکسته کنج دیوار انداخت. الک دیگر هیچ شباهتی به آن نوجوان لاغر و رنگ پریده نداشت. او اکنون یک جوان قد بلند و خوش قیافه بود. پوستش که در اثر تابش نور خورشید به رنگ برنزه تبدیل شده بود، و اندام ورزیده و عضلات به هم پیچیده اش ظاهری مردانه و جذاب به او می دادند. موهای سیاه و ابروهای کشیده اش با آن چشمهای عسلی رنگ نافذش، از او یک مرد زیبا و خواستنی میساخت.
چشم بیشتر دختر های مزرعه به دنبال الک بود. حتی جسیکا، دختر ارباب. اما الک به هیچ کدامشان روی خوش نشان نمی داد. دست خودش نبود. نمیتوانست جذب دخترها شود. خیلی سعی کرده بود. حتی برای مدت کوتاهی نیز با ویکی وینستون وارد رابطه شد.
اما اصلا خوب پیش نرفت! در نهایت با احترام کامل به ویکی گفت که تمایلی به ادامه ی رابطه ی شان ندارد. ویکی نیز سیلی آبداری حواله صورت الک کرد و فورا به خواستگار ثروتمندش جواب مثبت داد و طی سه سال، دو پسر زایید. مدتها طول کشید تا الک توانست به خود اعتراف کند که همجنسگراست. حتی لوک نیز از گرایش الک خبر نداشت. وحشت داشت اگر لوک بفهمد، دوستی اش را با الک قطع کند. هیچکس از همجنسگرا بودن الک خبر نداشت، جز عشق مخفی اش.
مدتی بود که رابطه ای پنهانی را شروع کرده بود که به نوعی، عشق ممنوعه محسوب میشد. اگر کسی بویی می برد، برای هر دوی آنها بد میشد. پس مجبور بودند که مخفی نگهش دارند. الک کاملا عاشق شده بود. نمیدانست او نیز عاشقش هست یا نه. اما مطمئن بود که مسلما حسی بینشان وجود دارد. یعنی باید می بود!
لباس های تمیز پوشید و دستی به موهایش کشید و به سمت اتاق ارباب حرکت کرد. مقابل در رسید و دو ضربه ی آرام به در زد.
+ بیا داخل.

عاشقانه ای برای اربابOnde histórias criam vida. Descubra agora