12

1K 144 69
                                    

الک در حالیکه ابرویش را بالا داده بود پرسید:
+ چی گفتی؟
+ خیلی خوب شنیدی چی گفتم.
- چرا مگنس؟ چرا ازم میخوای که برم؟ پشیمون شدی؟ از... هر چیزی که بینمون هست؟

مگنس سرش را بلند کرد و با چشمان اشکبارش به الک نگریست. با غم پاسخ داد:
+ حتی یه لحظه! هر چیزی که بینمون هست، منو به تو وابسته میکنه. من از این وابستگی می ترسم. میترسم که بازم بهت آسیب برسونم الکساندر. من برای آدمایی که بهم نزدیک میشن، چیزی جز بدبختی و بدشگونی ندارم.
+ این حرفو نزن. تو بدشگون نیستی مگنس!
+ من امیلی رو کشتم. تو رو هم تقریبا کشتم!
+ تو کسی رو نکشتی!!! منو ببین!! زنده م!
+ ممکنه این اتفاق بازم بیفته. اگه بازم بلایی سرت بیارم چی؟ دیدنت توی اون شرایط، منو داغون کرد! اگه بلایی سرت بیاد، این بار من... من می میرم الک!!!

الک به چشمان قهوه ای مگنس خیره شد. پاکت را به روی میز گذاشت و ایستاد. با لحن اطمینان بخشی گفت:
+ من هیچ جا نمیرم مگنس. هیچ وقت.

و اتاق را ترک کرد. او نمی توانست مگنس را ترک کند. نه پس از تمام ماجراهایی که پشت سر گذاشته بودند. چیزی در وجود مگنس بود که الک را به خود جذب میکرد. شاید زمان آن رسیده بود که با خود صادق باشد و این واقعیت را بپذیرد که به مگنس
علاقمند شده.
مگنس به پاکت روی میز چشم دوخت. او الک را آزاد گذاشت، اما الک ماندن را به رفتن ترجیح داد. صدای گرم الک در گوشش پیچید که می گفت:
+ من هیچ جا نمیرم مگنس. هیچ وقت.

پس از مدتها، آرامش را در عمق وجودش احساس می کرد. دستش را به روی قلبش گذاشت و زیر لب گفت:
+ تو تا ابد اینجا می مونی الکساندر...
*****
روفس نگاهی به اطراف انداخت و چون از خالی بودن سرسرا مطمئن شد، به الک که مشغول روشن کردن شومینه بود گفت:
+ میگم پسر جون... یه چیزی ذهنمو خیلی درگیر کرده!
+ چی؟
+ تو مطمئنی چیزی که دیدی واقعا یه آدم بود؟
+ مطمئنم روفس. نکنه فکر کردی جدی جدی اینجا روح داره؟
+ خوب آخه... کی میتونه باشه؟ من خیلی فکر کردم. کی میتونه چنین کاری با آقا بکنه؟ با چه انگیزه ای؟
+ واقعا نمی دونم. اما بالاخره گیرش میندازم. باید تقاص کاری که با مگنس کرده رو پس بده.

تکلیف روح سرگردان عمارت بین، هنوز مشخص نشده بود. الک با خود قسم خورده بود که تا روشن شدن این ماجرا، حتی لحظه ای نیز پا پس نکشد و مگنس را در این کابوس تنها نگذارد. هر شب با چشمانی باز و گوشهایی تیز می خوابید تا به محض
شنیدن صدای قدمهای روح سرگردان یا فریاد مگنس، خود را برساند. خوشبختانه این انتظار، بیش از چند شب به درازا نکشید.
شب از نیمه گذشته بود. چشمانش را به سقف دوخته بود و به عصر داغ و شهوتناکی که با مگنس سپری کرده بود می اندیشید. اولین بار که مگنس را در مزرعه ی استیفن دید، حتی به مخیله اش نیز خطور نمی کرد که روزی میهمان پر زرق و برق ارباب
هروندل، اینچنین به اعماق روح و جانش نفوذ کند. دست راستش را مقابل صورتش گرفت و به رد شلاقهای کف دستش نگاه کرد. اولین یادگاری از عشقی غیر منتظره. کمرنگ شده بودند، اما هنوز به چشم می آمدند. زیر لب گفت:
+ کی فکرشو می کرد به اینجا برسیم؟

عاشقانه ای برای اربابWhere stories live. Discover now