06

866 126 85
                                    

با شنیدن سخنان مادام لیسا، توجه الک بیش از پیش به حرکات و رفتار مگنس جلب شد. گاهی مگنس برای مدتی طولانی به نقطه ای خیره میشد بی آنکه پلکی بزند یا سخنی بگوید. گاهی چنان غرق در افکارش میشد که مجبور می شدند برای جلب
توجهش، چندین بار صدایش بزنند. اکثر شبها نیز کابوس می دید و در خواب فریادهای بلندی میکشید که صدایش به اتاق الک می رسید. تمام اینها برای الک عجیب بود، اما سایر خدمه گویا به این وضعیت عادت کرده بودند.
*****
کامیل قاشقی شکر به فنجان قهوه اش اضافه کرد و گفت:
+ راستی مگنس... در مورد این پسره بهم بگو. هیچ وقت فرصت نکردیم مفصلا راجع بهش حرف بزنیم.

مگنس نگاهش را از روزنامه ای که مشغول مطالعه اش بود گرفت و پرسید:
+ کدوم پسره؟
+ خودت میدونی منظورم کدوم پسره س. همون کارگر خوشگل و قد بلندی که از استیفن خریدی. یادت اومد یا بازم بگم؟
+ چیزی برای توضیح دادن وجود نداره. من یه کارگر میخواستم، که استخدام کردم.

کامیل ابرویی بالا انداخت و پرسید:
+ توقع داری باور کنم؟ ینی میخوای بگی توی نیویورک به این بزرگی، کسی پیدا نمیشد که استخدامش کنی؟ یا شایدم... جذابیتش توی این انتخاب بی تاثیر نبوده!
+ تمومش کن کامیل.
+ فقط پرسیدم. همین!

کامیل لحظاتی سکوت کرد. سپس با احتیاط پرسید:
+ مگنس... هنوزم امیلی رو می بینی؟

مگنس با شنیدن اسم امیلی، نگاه تیزی به کامیل انداخت و گفت:
+ بهت گفته بودم دیگه این اسم رو توی این خونه نیاری!
+ تو برادر منی مگنس! من نگرانتم. باید بدونم حال روحیت چطوره!
+ جوری باهام رفتار نکن که انگار یه بیمار روانیم!
+ تو روانی نیستی. فقط به یه کم کمک نیاز داری. مرگ امیلی ضربه ی بدی بهت وارد کرد. غم و غصه می تونه باعث شه که گاهی دچار توهم بشی و_

مگنس فریاد کشید:
+ انقدر این حرفا رو برام تکرار نکن! من توهم ندارم. من دیوونه نیستم، اینو بفهم!

کامیل سرش را تکان داد و گفت:
+ باشه باشه. اصلا موضوع رو عوض کنیم. بیا در مورد... در مورد مهمونی هفته ی آینده حرف بزنیم! نظرت چیه؟
+ اصلا حوصله ی لیدی شین و دختراشو ندارم. دلم میخواد مهمونی رو کنسل کنم!
+ فکرشم نکن مگنس بین! نمی تونیم مشتری به این مهمی رو از دست بدیم! ضمنا... نمیشه منکر زیبایی و دلفریب بودن دخترای لیدی شین شد. مگه نه؟

و چشمکی به مگنس زد. مگنس با کلافگی سرش را تکان داد و مشغول خواندن روزنامه اش شد.
*****
نیمه های شب، صدای فریاد بلندی در راهرو پیچید:
+ امیلی... امیلی...

الک غلتی زد و چشمانش را گشود. در ابتدا تلاش نمود بی تفاوت باشد. زیرا که این اولین بار نبود که مگنس کابوس می دید. اما این دفعه، صدای فریاد مگنس بسیار واضح تر و بلندتر به گوش می رسید.
الک پیراهنش را به تن کرد و فورا از اتاق خارج شد. مگنس را دید که با قدمهای آرام، به سمت راه پله حرکت می کرد، در حالیکه با ناله، نام امیلی را صدا میزد.
در همان هنگام روفس که پیژامه به پا داشت، فورا خود را به مگنس رسانید و دستانش را به دور شانه هایش حلقه کرد و گفت:
+ آروم باشید آقا... رفت... آروم باشید.

عاشقانه ای برای اربابDonde viven las historias. Descúbrelo ahora