07

812 114 40
                                    

اتفاق شب میهمانی، احساسات مختلفی را در وجود الک ایجاد کرد. خشم از سیلی بی دلیل مگنس، سردرگمی بابت سخنان نامفهمومش. و آن بوسه...
بوسه ای داغ و غیر منتظره که آنچنان سبب حیرتش شده بود، که بلافاصله پس از وارد شدن به اتاقش به سمت آئینه دوید تا از سرخی لبش مطمئن شود که خواب و خیال نبوده.
در نهایت تعجب، خشمی که روزهای نخست در دلش داشت در حال رنگ باختن بود. در واقع، با خود صادق بود و قبول داشت که شاید اصلا دلیلی برای این همه خشم وجود نداشت!
مگنس از خانواده ش به عنوان اهرم فشار برای نگاه داشتن او استفاده کرده بود؟ مهم نبود! مگر نه اینکه تمام امید و آرزوی الک، آرامش و راحتی آنها بود؟ مگنس این راحتی را به نحو احسن برای آنها فراهم کرده بود. پس مشکلی در بین نبود!
مگنس او را از مزرعه دور کرده بود؟ اهمیتی نداشت! دیگر عشقی که سبب ایجاد انگیزه برای ماندن شود آنجا وجود نداشت! پس زده شده بود و میدانست که ماندن در مزرعه، برابر با هر روز مردن و زنده شدن بود. پس شاید مگنس، آن دیو دو سری که الک از او در ذهنش ساخته بود، نبود!
می دید که حس نفرتش نسبت به مگنس، رفته رفته کمرنگ تر شده و جای خود را به احساس جدید و عجیبی می دهد که نامی برایش پیدا نمی کرد. علاقه بود؟ جاذبه ی جنسی بود؟ عشق بود؟
نه...! عشق را پیش از این تجربه تجربه کرده بود. هیچ شباهتی به احساس اکنونش نداشت. یا شاید هم اصلا از ابتدا عاشق جیس نبود؟ جیس... جیس... هنوز نیز در عمق افکار و عواطفش، رد پای جیس دیده میشد.
اما مگنس... متفاوت بود. در تلاش بود که از مگنس فاصله بگیرد، اما همزمان شوق دیدارش را داشت. خود را از مگنس مخفی میکرد، اما در ضمیر ناخودآگاهش به دنبال بهانه ای برای روبرو شدن با او بود. به دنبال بهانه ای برای دوباره بوسیدنش.
آن شب، پس از رفتن الک، مگنس شب سختی را سر کرد. بابت سیلی های محکمی که به الک زده بود حس بدی داشت. همانند روزی که شلاق را با دست الک آشنا کرد و با هر ضربه، نیشتری بر قلب خود فرو آورد. می دانست که در هر دوبار، الک بی تقصیر بود و واقعا هیچ اشتباهی از او سر نزده بود. او از دختر بیچاره و وحشتزده ای دفاع کرد که خودش نیز بی گناه بود. تحمل اینکه ببیند پسر بی کفایت و از خود راضی استیفن هروندل، آسیبی به الک بزند را نداشت. به همین دلیل داوطلبانه این مسئولیت را به عهده گرفت و پس از آن ساعتها گریست و به زخم ها دست خون آلود الک فکر کرد. این بار نیز الک تقصیری نداشت و این، دختر لیدی شین بود که سعی در اغوای او داشت. اما اگر مگنس مانع لیدیا نمیشد چه؟ اگر الک مجذوب آن دختر میشد؟
این افکار او را به جنون می کشاندند و خالی کردن تمام این خشم بر روی الک، راهی بود که سبب تسکینش میشد.
الک جذاب بود و بدون تردید، توجه هر زن و دختری را به خود جلب میکرد. تصور دیدن الک در کنار دیگری، قلب مگنس را به درد می آورد. او الک را میخواست و نسبت به او شدیدا احساس مالکیت می کرد. به همین دلیل از جیس متنفر بود.
مگنس باهوش بود و چشمان تیزبینی داشت. پس برای او سخت نبود که در همان روزهای نخست حضورش در مزرعه ی هروندلها، به رابطه ی پنهان الک و جیس شک کند. مطمئن شده بود که جیس عاشق الک نیست و فقط برای رفع نیاز جنسی، با او وارد رابطه شده. این منصفانه نبود. جیس لیاقت بودن با الک را نداشت. و مگنس اینبار آنچنان خودخواه بود که با تمام وجود، میخواست الک را به دست آورد.
*****
برای آخرین بار، کاغذهای داخل پاکت را بررسی کرد و به روفس داد و گفت:
+ اینا رو بده به راننده که برسونه دست رگنار. بهش پیغام بده که بخش اول سفارشای لیدی شین آماده شده. بده برای بسته بندی و ارسال. فقط دوباره کنترل کنه که چیزی کم و زیاد نشده باشه. به برونو هم بگو که با درخواست مساعده ش موافقت کردم.
بعدا بیاد پیشم که ببینم چقدر لازم داره. و.... هیچی. فعلا همینا. ممنونم. می تونی بری.

عاشقانه ای برای اربابOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz