08

858 116 47
                                    

اشکهایش را پاک نمود و با خود زمزمه کرد:
+ تموم شد. دیگه بخاطرت اشک نمی ریزم جیس.

الک به خوبی می دانست هر آنچه که بین او و جیس بود، تمام شده. می دانست که جیس به زودی با دختر ولنتاین ازدواج خواهد کرد. اما با این حال شنیدن خبر ازدواجش آن هم از زبان مگنس، اتفاقی ناخوشایند بود. تصمیم گرفت که برای همیشه جیس را به فراموشی بسپارد. سخت بود، اما محال نبود!
جیس ازدواج کرده بود و مالکیت دو دهکده ی پر رونق را بر عهده داشت. حتما به زودی نیز صاحب فرزند میشد و حتی نام الک را نیز فراموش میکرد. پس چرا الک، نباید چنین کاری میکرد؟ چرا نباید خاطرات جیس را پشت سر میگذاشت؟
آن شب تا به صبح با خود کلنجار رفت. گاهی بی صدا گریست، گاهی از فرط عصبانیت به دیوار مشت کوبید و گاهی به یاد خاطرات شیرینی که با جیس داشت، به تلخی خندید. غافل از اینکه تنها به فاصله ی کمی از او، پشت در بسته ی اتاقش، مردی برای او
اشک می ریخت.
پس از آن شب، هر دو از روبرو شدن با بکدیگر اجتناب می کردند. هر دو از هم کلام شدن با یکدیگر طفره می رفتند. شاید این طور، بهتر بود. شاید اندکی فاصله برای آرامش هر دو لازم بود.
*****
کامیل کمی از سوپ چشید و سپس فریاد زد:
+ لیسا!! این چرا اینقد شور شده؟

لیسا با نگرانی پرسید:
+ اوه... واقعا؟ متاسفم خانم! ولی وقتی چشیدم به نظرم شور نیومد... نمی دونم چطور می گید که شوره.
+ با من بحث نکن پیرزن خرفت!

و کاسه ی سوپ را با خشونت به کناری هل داد که سبب شد نیمی از آن به روی میز بریزد. مگنس با ناراحتی گفت:
+ کامیل! این چه طرز رفتاره؟

رگنار با بی خیالی گفت:
+ همینه دیگه مگنس. زیادی به این بدبخت بیچاره ها داری رو میدی.

مگنس اخمی به رگنار کرد. سپس با لحنی دلجویانه گفت:
+ مادام لیسا... روی میز غذاهای دیگه ای هم هست. اصلا مهم نیست اگه سوپ یه کم هم شور شده باشه. لطفا برو استراحت کن. ازت ممنونم.

لیسا تعظیمی به مگنس کرد و رفت. مگنس رو به کامیل کرد و گفت:
+ تو چته کامیل؟ چرا با لیسا اینجوری برخورد کردی؟
+ چون تو زیادی با اینا مهربونی. یکی باید حد و حدودشونو براشون مشخص کنه.
+ و تو فکر کردی حق داری توی خونه ی من، با دوستام بد رفتاری کنی؟؟
+ دوستات؟ واقعا که! همین مونده با کلفت و نوکرها معاشرت کنیم.
+ حق نداری با لیسا یا هیچ کدوم دیگه از اهالی این خونه بد حرف بزنی. این بحث دیگه تمومه.

رگنار قاشقی پر از سوپ را به دهان برد و گفت:
+ ولی شور نیستا!!

لیسا غرغر کنان وارد آشپزخانه شد و گفت:
+ فکر کرده کی هست! از آشپزی من ایراد میگیره. زنیکه ی ندید بدید تازه به دوران رسیده!

الک که مشغول تیز کردن چاقوهای آشپزخانه بود، گفت:
+ ولشون کن. میخوان با این کارا خودشون رو برتر جلوه بدن.
+ این دختره از اون ولد زناهاس! انقدر ازش بدم میاد که حد نداره. اصلا انگار نه انگار که خواهر آقاس. زمین تا آسمون باهاش فرق داره! از وقتی به یه نون و نوایی رسیدن، از خودش بیخود شده. اون شوهر مفت خورش هم همین طور.

عاشقانه ای برای اربابWhere stories live. Discover now