02

953 118 44
                                    

صبح روز بعد، الک مشغول شکستن هیزم ها بود و مایا، دوست دختر لوک نیز مشغول دوشیدن شیر گوسفندان. الک از دور دید که جیس، ارباب و میهمان هایش به سمت آنها می آیند. ابدا تمایلی نداشت که با آنها روبرو شود. خصوصاً با مگنس بین، با طرز نگاه چندش آورش! اما نمی توانست کاری بکند. پس سعی کرد حداقل تا آخرین لحظه ی ممکن، خود را به ندیدن بزند. چند قدم بیشتر فاصله نداشتند که مایا متوجه حضورشان شد. دخترک بیچاره با چنان هولی از جا پرید، که پایش به سطل خورد و تمام شیرها به روی زمین برگشت. چند قطره هم بر روی لباس مهمانها پاشیده شد. کامیل با لوندی گفت:
+ واااای لباسم کثیف شد! دختره ی دست و پا چلفتی! چه غلطی داری می کنی؟
+ من... من... خیلی معذرت می خوام خانوم!

استیفن چند قدم جلو آمد و دستش را برای زدن مایا بالا برد که الک با عجله خود را رساند و دست استیفن را از پشت گرفت و گفت:
- حق نداری کتکش بزنی!

برای یک لحظه، گویا زمان در مزرعه متوقف شد. مایا، میهمانان و سایر کارکنان مزرعه، با تعجب و وحشت به الک و ارباب خیره شده بودند. هیچ کس جرأت نداشت صدایش را برای ارباب بلند کند، چه رسد به آنکه بر سرش داد بزند و دستش را بگیرد. آن هم یک رعیت!
استیفن به آرامی دستش را پایین آورد و به سمت الک برگشت. با چشم هایی که از شدت بهت و ناباوری از حدقه بیرون زده بود پرسید:
+ تو الان چه غلطی کردی؟

الک با عصبانیت به چشمهای استیفن نگاه کرد و پاسخ داد:
+ گفتم حق نداری کتکش بزنی. عمدا که این کار رو نکرد!
+ اگه عمدا کرده بود که دارش میزدم. اما می خوام بدونم تو با چه جرأتی صدات رو برای من بلند کردی؟
+ ارباب هستی باش، اما باید بدونی زیر دست هات هم آدمن. حق نداری مثل حیوون باهامون رفتار کنی!
+ تو فکر کردی میتونی به من بگی چه حقی دارم یا ندارم؟

شلاق چرمی بلندی که همیشه همراه داشت را به سمت جیس گرفت و گفت:
+ در حدی نیست که من بخواهم خودمو به خاطرش خسته کنم. خودت به خدمتش برس.

در واقع می خواست با این کار، اقتدار نداشته ی پسرش را به رخ بکشد. جیس شلاق را از دست پدرش گرفت و با تکبر مقابل الک ایستاد و گفت:
+ زانو بزن.

الک با ناباوری به جیس خیره شد. به طرز بسیار ساده لوحانه ای تصور می کرد که جیس شاید کمی، فقط کمی از او دفاع کند. اما جیس با بی تفاوتی محض مقابلش ایستاده بود. این بار با صدای بلند فریاد زد:
+ مگه کری؟ نمیشنوی چی بهت میگم؟ زانو بزن رعیت بدبخت!

الک که توانایی چشم برداشتن از جیس را نداشت، مقابلش زانو زد.
+ حالا شد. دست راستت رو بیار بالا... زود باش دیگه!

الک بی هیچ حرفی، کاری که جیس از او خواسته بود را انجام داد. جیس شلاق را بلند کرد و آماده ی اولین ضربه شد که مگنس گفت:
+ صب کن. بزار من این کار رو بکنم.

عاشقانه ای برای اربابOnde histórias criam vida. Descubra agora