11

773 114 37
                                    

با کلافگی طول و عرض سرسرا را طی میکرد و دستانش را به هم می مالید. برای بار هزارم از روفس پرسید:
+ پس چرا نمیاد بیرون؟ دارم از نگرانی پس میفتم!

روفس همچون دفعات قبل، به آرامی پاسخ داد:
+ نگران نباشید آقا. الان میاد.
+ من میدونم. الکساندر مرده. شما دارین از من پنهونش می کنید. مرده! من کشتمش!
+ نمرده! دکتر بالا سرشه. حالش خوب میشه آقا.

در حالیکه اشکهایش دوباره بر روی صورتش جاری می شدند، نگاهی به دستش که رد خون خشک شده همچنان بر روی آن باقی مانده بود کرد و گفت:
+ ببین! این خون الکه! من کشتمش. روی همون پله هایی که امیلی رو کشتم! من قاتلم. من نحسم! من جز بدبختی، هیچی برای اطرافیانم ندارم روفس!
+ این حرفو نزنید آقا! اتفاقی که برای همسرتون افتاد فقط یه حادثه بود! الک هم که نمرده! حالش خوب میشه. یه کم آروم باشید!

گریه اش به هق هق تبدیل شد و نالید:
+ نمی تونم روفس... نمی تونم. اگه الک زنده نمونه چی؟ اگه الک... وای خدای من. من با دستای خودم الکو کشتم! کشتمش!

روفس فورا نزد مگنس شتافت و دستانش را به دور بدن او که همچون بید میلرزید، حلقه کرد و گفت:
+ تو هیچ کسو نکشتی مگنس! این کار رو با خودت نکن!

و با صدای بلندی فریاد کشید:
+ لیسا... لیسا زود باش بیا اینجا.

چند لحظه بعد، لیسا خود را به آنها رساند و با دیدن مگنس صلیبی به روی سینه ی خود کشید و گفت:
+ یا عیسی مسیح... بازم حمله ی عصبی؟
+ بازم حمله ی عصبی. زود باش برو داروهاشو با یه لیوان آب براش بیار. یه چیزی هم بیار دستشو پاک کنه. این خون رو که می بینه بدتر میشه.

مگنس سرش را در شانه ی روفس مخفی کرد و از ته دل گریست. تصور اینکه الک را از دست داده باشد، او را دیوانه می کرد. آن هم دقیقا بر روی همان پله هایی که امیلی کشته شد. اما این بار به دست خودش!
لیسا با سینی بزرگی که در دست داشت، به نزد آنها بازگشت. با حوله ی خیسی، دست مگنس را پاک کرد و روفس نیز دو عدد قرص سفید رنگ را با لیوانی آب، به خورد مگنس داد. به آرامی پشت مگنس را نوازش کرد و گفت:
+ بهتری پسرم؟ چند تا نفس عمیق بکش.

در همان لحظه، مردی که کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده بود و کیف دستی سیاهی به همراه داشت، به آنها ملحق شد و گفت:
+ خیلی شانس آورد که زنده س.

مگنس با هیجان پرسید:
+ زنده س؟ خدای من!

دست روفس را محکم فشرد و گفت:
+ روفس میشنوی؟! الکساندر زنده س!!
+ بله آقا. گفتم که حالش خوب میشه.
+ دکتر ادموند، میتونم ببینمش؟

دکتر دستی به ریشهای کم پشتش کشید و گفت:
+ می تونید، اما الان بیهوشه. خوشبختانه سطح هوشیاریش مناسبه و میشه گفت که خطر خیلی جدی و خاصی تهدیدش نمیکنه. مچ دستش در رفته بود که جا انداختم. احتمالا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد. تا بیست و چهار ساعت آینده، خیلی مواظبش باشید. سعی کنید تنها نمونه. ممکنه یه مقدار گیج و منگ باشه که طبیعیه. اما اگه طولانی شد، حتما به من اطلاع بدید.

عاشقانه ای برای اربابWhere stories live. Discover now