10

867 103 27
                                    

سرش را بر روی سینه ی الک گذاشت و به صدای تپشهای قلبش که در حال آرام گرفتن بود گوش سپرد. الک نیز دستانش را لای موهای مگنس فرو برد و شروع کرد به نوازش کردن موهای نرم مگنس.
پس از لحظاتی که در سکوتی دلپذیر گذشت، مگنس به آرامی پرسید:
+ الکساندر... خوبی؟
+ خوبم.
+ خیلی محکم زدمت. حتما خیلی درد داری.
+ حقم بود.

مگنس سرش را بلند کرد و به چشمهای الک چشم دوخت. الک ادامه داد:
+ حرفی که زدم... اشتباه بود. اصلا نمی دونم چرا گفتمش. معذرت میخوام. قصد ناراحت کردنتو نداشتم.
+ اما حقیقت داشت.
+ نه مگنس. اون اتفاق تقصیر تو نبود.
+ ولی من امیلی رو کشتم، البته نه اون شب. امیلی از همون لحظه که عروس من شد، مرد.
+ اینو نگو مگنس!
+ من با سردی و بی محلی خودم، اونو کشتم. در حالی بچه ی منو توی شکمش داشت.
+ مگنس... اگه دوسش نداشتی، پس چرا باهاش ازدواج کردی؟

مگنس سرش را مجددا روی سینه ی الک گذاشت. آهی کشید و گفت:
+ باور می کنی خودم هم نفهمیدم چی شد؟
+ منظورت چیه؟
+ میدونی... من عاشق پدر و مادرم بودم. خیلی بهشون وابسته بودم. یه روز بهم خبر دادن که اتومبیل پدرم توی جاده از کنترل خارج شده و به ته دره سقوط کرده. هر دوشون رو از دست دادم الکساندر. این اتفاق منو به جنون رسوند. کامیل از من قوی تر بود و زودتر تونست به خودش مسلط بشه. با اینکه از من کوچیکتره، اما شد تکیه گاه من. بعد از چند ماه، منو با امیلی آشنا کرد. امیلی زیبا بود. جذاب بود. اما من حسی بهش نداشتم. مثل یه موجود مسخ شده بودم که نمی فهمیدم چی داره در
اطرافم میگذره. به خودم اومدم و دیدم یه زن کنارمه که منو شوهر خطاب می کنه. اوایل سعی کردم خودمو بهش علاقمند کنم. اما نشد. حتی نمی تونستم باهاش بخوابم. تا اینکه... اون اتفاق افتاد.
+ خیلی متاسفم مگنس...

مگنس لبخندی زد و گفت:
+ عاشق اسمم میشم وقتی تو صدام می زنی.
+ میخوام یه چیزی بهت بگم. شاید دلت بخواد بدونی.
+ چی؟
+ هیچ اتفاقی بین من و جیس نیفتاد. ینی، من نخواستم که اتفاقی بیفته.

چشمان مگنس از شادی برق زد و پرسید:
+ راس میگی؟
+ آره. فکر میکردم هنوز دوسش دارم... اما نه. اشتباه میکردم. جیس برای من دیگه تموم شده.
و لبخند زیبایی به مگنس زد. مگنس خود را به الک نزدیک کرد و لبهایش را روی لبهای او گذاشت.
الک دروغ نمیگفت. دیدن جیس در کنار همسر مو قرمزش، نقطه ی پایانی بود بر تمام احساسات الک نسبت به جیس. مگنس از شنیدن حرفهای الک، غرق در شادی و مسرت بود. سرش را به شانه ی الک تکیه داد و گفت:
+ شاید یه کم زود باشه... اما نظرت چیه که امشب بریم یه جایی. مثلا کلوب. یا بار. یا حتی می تونیم بریم تئاتر ببینیم.
+ بریم بیرون؟ مثل یه قرار؟
+ تو دلت میخواد که یه قرار باشه؟
+ نه. مگه اینکه تو اصرار کنی.
+ اگه اصرار کنم، قبول میکنی؟
+ خوب... آره. اما...
+ اما چی؟
+ من نمیدونم رفتن سر قرار چجوریه. تا حالا نرفتم.

عاشقانه ای برای اربابWhere stories live. Discover now