03

844 124 63
                                    

+ فابیان، من همین جا پیاده میشم. لازم نیست تا داخل مزرعه بری.
+ مطمئنی؟ خودت میتونی بری؟
+ آره راهی نیست.
+ باشه. هر جور که بخوای.

استیشن را متوقف کرد. الک از اتومبیل پیاده شد و در را بست. سرش را از پنجره ی ماشین به داخل آورد و گفت:
+ هی فابیان، ازت ممنونم برای امروز. هیچ وق لطفتو فراموش نمیکنم.

فابیان چشمکی زد و گفت:
+ بازم واس فروش سیب ها به شهر میریم پسر.
+ حتما. شب بخیر

فابیان پیر، سری تکان داد و استیشنش را به سمت کلبه ش راند.
*****
چشمانش گرم خواب شده بودند که صدای باز و بسته شدن در اتاقش را شنید. بلافاصله نیم خیز شد و پرسید:
+ کی اونجاست؟
+ هیس... ساکت باش! منم.
+ جیس! تو اینجا چیکار می کنی؟

جیس به آرامی کنار الک خزید و گفت:
+ چرا نیومدی پیشم؟
+ که چی بشه؟

جیس دستش را روی سینه پهن الک کشید و با خنده گفت:
+ اوه... یه نفر اینجا عصبانیه!

الک پاسخی نداد و فقط سرش را به سمت مخالف چرخاند. جیس چانه ی الک را گرفت و سرش را به طرف خود چرخاند و گفت:
+ به خاطر اتفاق دیروز ازم ناراحتی؟ خوب، خودت میدونی که نمی تونم روی حرف پدرم حرفی بزنم. ضمناً، فراموش نکن اونی که این بلا رو سر دستت آورد من نبودم. من هیچ وقت این قدر محکم نمیزنمت. دلم نمیخواد صدمه ای ببینی.
+ اما لازم نبود اونجور تحقیرم کنی جیس!
+ حق با توئه. یه کم تند رفتم. بزار برات جبرانش کنم.

و دستش را به سمت شلوار الک برد. اما الک دستش را پس زد و با دلخوری گفت:
+ همه چیز با سکس حل نمیشه؛ ارباب!!!

جیس کمی خودش را بالا کشید و صورتش را دقیقا در مقابل صورت الک گرفت. زبانش را روی لبش کشید و پرسید:
+ ینی باور کنم که میتونی در مقابل من مقاومت کنی؟

همین جرقه برای شعله ور کردن آتش شهوت الک کافی بود. دستهایش را دو طرف باسن جیس گذاشت و لب هایش را به لبهای او رساند. جیس لابه لای بوسه ی پر حرارت شان پوزخندی زد و گفت:
+ خودتم خوب میدونی که بدن من و تو برای همدیگه ساخته شده.
+ لعنتی نمیتونم... واقعا نمیتونم در برابر تو مقاومت کنم.
و محکم تر از قبل، لبهایش را بوسید.
*****
چهار روز گذشت. درد زخمهای دستش فروکش کرده بود و دوباره همچون قبل مشغول انجام وظایفش در مزرعه شده بود.
پس از جابجا کردن آخرین دسته ی علوفه، تصمیم گرفت به دیدن آنتونی برود و سری به او بزند. آنتونی یکی از کارگرهای سابق مزرعه بود که دو سال قبل پایش داخل تله خرس گیر کرد و پزشکان ناچار شدند پایش را به علت قانقاریای ناشی از عفونت شدید، قطع کنند. از همان زمان خانه نشین شد. همسر و سه پسر نوجوانش با کار کردن برای استیفن، درآمد خانواده را تامین می کردند.
کلبه ی آنتونی در سمت دیگر دهکده بود و الک تصمیم گرفت که از راه میانبر جنگلی، خود را به کلبه برساند. تقریبا اواسط مسیر بود که صدای گلوله شنید. دانست که میهمان های استیفن هستند که مشغول شکارند. به یاد مگنس افتاد. اخمی کرد و دندا هایش را به هم فشرد. در فکر فرو رفته بود که صدای سگ ها رشته افکارش را پاره کردند. نگاهی به اطرافش انداخت. دو سگ بزرگ و سیاه رنگ را دید که به سمت می دویدند. نه، امکان نداشت حریف این دوتا هیولا بشود. ناخودآگاه چند قدم به عقب برداشت پایش به ریشه ی درختی که از خاک بیرون زده بود گرفت و محکم به زمین خورد. سگ ها بسیار نزدیک شده بودند. چشمانش را بست و منتظر حمله ی سگ ها ماند. اما صدای مردی را شنید که کلمات نامفهومی را به زبان آورد. بلافاصله سگها آرام شدند و کمی عقب رفتند. چشمهایش را باز کرد. این مگنس بود که سگها را از الک دور کرد. متعجب به مگنس نگریست که نزدیک می شد. بالای سر الک ایستاد
و پرسید:
+ حالت خوبه؟
+ بله.

عاشقانه ای برای اربابWhere stories live. Discover now