افکار اول؛ اولین دیدارمون

10.2K 1.5K 246
                                    


***

"دوستت دارم"
"نه...نداری..."با چشم های غمگین زمزمه کرد.
همیشه توی جدال بین قلب و مغزشون این قلبشون بود که پیروز میشد و منطق رو شکست میداد. و اونا حالا هردو زیر بارون تنها مونده بودند و آخرین اتوبوس شب هم جاشون گذاشته بود. با دیدن چشم های لرزونش لحظه ای تردید کرد.
"دوستت دارم"
اینبار منکر اون دو کلمه‌ی خواستنی نشد. برای یک ثانیه فکر نکرد که حرفش دروغه. برای یک لحظه و با تمام وجود... اون دو کلمه‌ی قشنگ رو باور کرد.
***

"چانیول، مطمئنی میخوای با این خط داستانی پیش بری؟"
میتونست صدای پریشون ادیتورش رو بشنوه که با یه اسلحه تک تک مشکلات داستانشو بهش شلیک میکرد.
البته که پسر بلند قد انتظار شنیدن اینارو داشت. پارک چانیول بدون هیچ هدفی تو کافه نشسته بود. درحالی که تو یک دستش ایس امریکنو بود و تو دست دیگه‌ش موبایل، پیشونیش رو به شیشه ی سرد پنجره تکیه داده بود و مردم رو تماشا میکرد.
"آره..."با لحن یکنواختی جواب داد.
به زوجی که روی نیمکت نشسته بودند خیره شد. پسره خم شده بود تا بندکفش دوست دخترش رو ببنده و دختره با لپ های قرمز بهش لبخند میزد.
"ببین...من احساس میکنم اینکه آدم عاشق کسی بشه که واسش قلدری میکنه یکم غیر واقعیه..."
"اصلا داستان رو خوندی؟"
چانیول سرش رو از شیشه برداشت و سعی کرد برای یک بار هم که شده حواسش رو به مکالمه اشون بده.
"اون کسی بود که گندای زیادی تو زندگی دیگران زده بود ولی تصمیم گرفت همه چیز رو درست کنه‌. فکر میکنی قلدر ها تغییر نمی کنند؟"
"خیلی خب...اون تونست رفتارش رو تغییر بده...ولی...حتما باید شخصیت ها گی باشن؟"
"و چه مشکلی با گی بودن وجود داره؟"
کمی صاف تر نشست و با صدای بلند تری به حرف اومد:
" گی ها بشکل فاکی ای جذابن!"
صدای بلندش باعث شد توجه همه بهش جلب شه. یکی از مادر های توی کافه با شنیدن این حرف گوش های بچه هاش رو گرفت و با لب زدن کلمه ی "ادب!" به چانیول هشدار داد.
"اوه...خیلی خوب...چه انتظاری از این تماس داشتم؟!"
ادیتورش درحالی که تسلیم دلیل های جسورانه ی چان شده بود با خودش زمزمه کرد.
این اولین باری نبود که چان اینطوری حرف هاش رو به کرسی مینشوند. اولین داستانش بیست بار توسط کمپانی های مختلف_ به دلیل سرگرم کننده نبودن و داشتن کارکتر های اضافی_ رد شده بود.
اما چان تونست با همین روش جسورانه و دلیل های به ظاهر منطقیش اونهارو راضی کنه تا حداقل سعی اش رو برای موفق شدن بکنه.
اینبار بعد از بار ها رد شدن نمیخواست به حرف های ادیتور و ناشر ها گوش بده و داستانش رو طبق خواسته‌ی اونا تغییر بده. اگه می تونست بالاخره اولین رمان بدون تغییرشو با فروش بالا عرضه کنه اون وقت برای کارهای دیگش هم با همین شیوه پیش می رفت.
"ازت میخوام تا دو ماه دیگه وقتی ادیت داستانت رو تموم کردم به دفترم بیای. مطمئنم رئیس میخواد کتابت رو هرچه سریع تر منتشر کنه."
درحالی که کتاب توی دستش رو برای بار هزارم ورق میزد تا اشکالاتش رو برطرف کنه گفت. که البته کار بیهوده ای بود چون چانیول نویسنده ی خیلی ماهری بود و اشکالی تو کتابش پیدا نمی شد.
"منم باید بیام؟ نمیشه خودت همه‌ی کاراشو انجام بدی؟"
"چانیول، من دستیارت نیستم تو باید خودت کارهای انتشار کتابت رو انجام بدی!"
"پوف...ولی این جلسه ها خیلی کسل کننده ان."
"پروموشن ها، برند ها، جلد های کتاب، تهیه کنندگانی که منتظرن از داستانت فیلم بسازن...باید واسه ی همه اینا تو همون جلسه های کسل کننده شرکت کنی!"
با پایان اون مکالمه ی سد اندینگ، چانیول باقی آیس آمریکن ش رو نوشید و از پنجره پسریو تماشا کرد که هودی بزرگی به تن داشت و برای باز کردن راهش با عجله مردم اطرافشو کنار می زد و فحش های بلندشون رو نادیده می گرفت.
****
بکهیون کاملا تو وضعیت فاکد اپی بود. تو خیابون با سرعت می دوید و با آرنجش مردم رو کنار میزد تا بتونه رد شه.
"میدل فینگرم تو سوراخ زندگیم"
با حرص داد زد و وقتی خواست داخل یه کوچه بپیچه به کسی برخورد کرد. از اونجایی که اصولا شانس مزخرفی داشت بستنی ای که تو دست مرد بود صاف روی لباسش ریخت. تو اون وضعیت شلخته ی بک تنها چیزی که میتونست اونو بیشتر شبیه احمقا کنه یه بستنی وسط هودی قشنگش بود!

•𝑳𝒐𝒖𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒄𝒍𝒆𝒂𝒓༄Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt