افکار هفتم؛ افشاگری ما

4.3K 1.1K 242
                                    

خب... حداقل قلب بکهیون نیوفتاده بود تو شورتش و خوشبختانه هنوزم نفس میکشید. این چیزی بود که آرتیست جوون به خودش یادآوری کرد... درحالی که مقابل مادر چانیول نشسته بود و شلواری پاش بود که گوشه و کنارش پر از طرح‌های پاندا بودن_ وحدودا چهار سالی میشد که خریده‌ بودش_ و موهاش مثل برق گرفته ها رو به بالا سیخ شده بودند و ازونجایی که تازه از خواب بیدار شده بود صورتش با جنازه ها فرق چندانی نداشت و مغزش حتی بیشتر شبیه‌شون بود. باورش نمیشد چانیول بهش خبر نداده بود صبح قراره تو آشپزخونه و با چشمایی که هنوز خواب آلود بودن مادرشو ملاقات کنه.
بکهیون درحالی که با حالت معذبی کمرشو میخاروند سعی کرد افکار زن مقابلش رو بخونه.
"تو باید همون پسری باشی که چانیول یه ریز درباره‌ش حرف میزنه."
زن لبخندی زد و یه فنجون قهوه رو کنار بکهیون گذاشت. شرایط هنوز هم معذب کننده بود اما بکهیون موفق شد نفس راحتی بکشه. برخلاف چانیول، خانم پارک خیلی خوب میدونست چطور حرف بزنه.

'هیکلش از چیزی که تصورشو میکردم کوچیک تره...'

"حالت چطوره؟ امیدوارم چانیول مهمون نواز بوده باشه." نگاه خیره خانم پارک آهسته از انگشتای حلقه‌ شده‌ی بکهیون دور فنجون قهوه بالاتر اومد و روی صورت خوابالودش نشست‌ که چشماش هنوز نیمه باز بودن و انقدر خجالت زده بود که به حرف خانم پارک توجه نمیکرد.

'نمیدونم چرا چانی بهش میگه پاپی... بهرحال من که نمیتونم اینطوری تصورش کنم'

بکهیون معذب کمی از قهوه‌شو نوشید‌‌. مایع داغی که زبونش رو سوزوند باعث شد برای چند لحظه سرجاش سیخ بشینه ولی دوباره چشماشو به زمین دوخت تا توجه زیادی رو جلب نکنه. شرایطِ خیلی فاکدآپ و معذب کننده ای بود. اصلا نمیدونست چطور باید یه مکالمه رو شروع کنه.

^ چه کوفتی بگم؟ من حتی نمیدونم چه خبر شده...چانیول کجاست؟ اون غول احمق کدوم گوریه؟^

'رفته سوپرمارکت. بهش گفتم یکم ترشی تربچه بخره.'

بکهیون سری برای اطلاعات جدید خانم پارک تکون داد. دوباره فنجون قهوه رو به لباش نزدیک کرد و کمی ازش نوشید اما قبل از اینکه قورتش بده حقیقت ضربه ی دردناکیو پس سرش زد که باعث شد قطرات قهوه بسرعت از دهنش به بیرون پرواز کنند و چشماش از حدقه هاش بیرون بزنن. سرشو بالا گرفت و به مادر چانیول که به کانتر تکیه داده بود و خیره خیره پسریو تماشا میکرد که یهو با شنیدن جواب سوال ذهنیش به خودش اومده بود.

•𝑳𝒐𝒖𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒄𝒍𝒆𝒂𝒓༄Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz