افکار سوم؛ چانیولِ استاکر؟!

5K 1.2K 355
                                    

"بیون بکهیون...وایسا!"
چان درست زمانی به بکهیون رسید که داشت وارد آسانسور میشد. به وضوح چرخش سر بکهیون رو طرف خودش دید ولی پسر کوتاه تر بدون اینکه وقتشو تلف کنه وارد آسانسور شد. چانیول تقریبا پنج ثانیه فرصت داشت تا خودشو به آسانسور برسونه. با نهایت سرعت دوید و شونه اش رو بین درهایی که درحال بسته شدن بودند گذاشت. از شدت درد تنش به لرزه افتاد و دستشو رو شونه اش فشار داد، ولی سعی کرد فریاد نزنه تا چهره ی کولش رو جلوی بکهیون حفظ کنه.
درحالی که نویسنده قد بلند درد میکشید، بکهیون با بیخیالی دکمه ی پارکینگ رو فشار داد و در دوباره بسته شد. آرتیستِ خونسرد، چانیولِ دردمندو به یه ورشم حساب نمیکرد.

'من درد دارم! بهم نگاه کن...سلامتیم واسش مهم‌ نیست؟ از من بدش میاد؟'

بکهیون چشماش رو تو حدقه چرخوند و به پسر دیگه خیره شد. چانیول سعی میکرد خودشو آسیب دیده نشون بده تا توجه اش رو جلب کنه. حتی اگه ذهن خوان هم نبود بازم میتونست تشخیص بده آدم روبروش تو نشون دادن شدت درد خالی بسته؛ با این حال تصمیم گرفت باهاش کنار بیاد.
"حالت خوبه؟"
به زور پرسید و برای اینکه بتونه باهاش چشم تو چشم بشه سرش رو بالا اورد. این لعنتی دراز دقیقا چندمتر بود؟!

'اوه مای گاد...ازم پرسید حالم خوبه. فکر کنم ازم خوشش میاد'

عنتر. بکهیون همون لحظه تو ذهنش یادداشت کرد غیر از مواقع ضروری هیچ وقت باهاش حرف نزنه.
"خوبم" چانیول درحالی که به مرد کنارش لبخند میزد زمزمه کرد. بک میتونست شرط ببنده لبخند گشاد چانیول اونو صد مرتبه بیشتر شبیه دلقک میکنه. چشم های درشتی که روی بکهیون قفل شده بودند اون رو بیشتر معذب میکردند و بک تقریبا تصمیم گرفته بود زنگ خطر داخل آسانسورو فشار بده تا زودتر از این موقعیت لعنتی خلاص شه.

'حتی طرز ایستادنشم قشنگه... یعنی با کت و شلور چطوری میشه؟ وویی...من و اون درحالی که دست تو دست همیم روی فرش قرمز 'مراسم رمان نویس های کره' راه میریم و کاملا توجه همه رو به خودمون جلب میکنیم.'

بکهیون از این حقیقت که ده طبقه دیگه تا پارکینگ مونده نفرت داشت.
"بهرحال، آقای پارک چانیول"

'شتتتتت...اسمم رو گفت....اسمم رو گفتتت'

جیزز کرایست...چه احمقی نسیبش شده بود!
"چیزی میخواستید به من بگین؟" بکهیون برای از بین بردن جو عجیب بینشون به حرف اومد و سعی کرد تاحد امکان مودب رفتار کنه. گاد، تا الان تو ذهن چانیول ازدواج کرده بودند و سه تا بچه هم داشتند!
"اوه درسته...عام...خب‌‌‌..." ذهن چانیول خالی شد_ بکهیون تو کونش عروسی بود_ و سعی کرد جمله ای بگه تا دوباره به آرتیست جدی بر نخوره.
"عام..."

'باید ازش معذرت خواهی کنم و بگم هیچ کدوم از آثارشو ندیدم؟ صادق باشم؟ نه... به چه گوهی دارم فکر میکنم اینجوری بیشتر بهش بر میخوره. نه...فقط باید از اینکه تو جلسه مشارکت نکردم معذرت خواهی کنم'

•𝑳𝒐𝒖𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒄𝒍𝒆𝒂𝒓༄Where stories live. Discover now