افکار دهم؛ دلم برات تنگ شده

4K 1.1K 265
                                    

بیون بکهیون قصد نداشت چانیولو تنها بذاره. واقعا همچین قصدیو نداشت. اینو درست شبی فهمید که مادرشو توی بار دیدو متوجه شد چند ماهی میشه که دنبالش میگشته. با این حال هیچ مسئله ای عوض نشده بود، بک هنوز هم یجورایی از مادرش متنفر بود، ولی این دلیل نمیشد که حرفاش درست نباشن. البته قطعا یه سری از حرفاش درست نبودن، مثل اینکه بکهیون عاشق شده. بک مسلماً عاشق پارک چانیول نبود... ولی احساسات چی؟ درسته، آرتیست جوون مجبور بود با یه قلب سنگین و غرور مچاله شده اعتراف کنه که ممکنه احساساتیو به نویسنده‌ی ضایع و پرسروصدا داشته باشه.
خب پس چرا شش ماه تموم تو آمریکا گم و گور شده بود؟
راستش... این تقصیر منیجر لعنتیش بود.
با توجه به اینکه قرارداد موقتی بک با کمپانی 'بلند و واضح' تموم شده بود، منیجرش با خودش فکر کرد که برگشتن بک به روال اعصاب خرد کن سابق و نکبت بار شدن هرچه بیشتر زندگیش توسط اون آرتیست رومخ، اصلا ایده ی خوبی نیست. در نتیجه از جمله وظایف خودش دید که بکهیونو به یه برند آمریکایی مستقل معرفی کنه که اصولا تو مسائل اجتماعی ای نظیر 'مقابله با تبعیض نژادی' و 'فمینیسم' فعالیت داشت و طراح گرافیک هم بشکل واضحی تو اینجور چرندیات استاد بود.
پس اتفاقی که بعدش افتاد چپیده شدن بکهیون توی هواپیمایی بود که به نیوجرسی میرفت و بک هیچ ایده ای راجب کار بعدیش تو اون خراب شده نداشت. تنها چیزی که اون لحظه ازش مطمئن بود این بود که قصد داشت به محض برگشتن به کره شخصاً منیجرشو اخراج کنه.
گذشته از اینا، زبان انگلیسی واقعا یه عوضی بتمام معنا بود، از اونجایی که بکهیون قبلا توی دبیرستان این درس لعنتیو افتاده بود، زبانش به حدی خوب نبود که بتونه تو جلسات شرکت کنه. پس لازم بود توی ترجمه همیشه به یکی از همکارای کره ایش اعتماد کنه و هرجایی که تو اون کشور غریبه میرفت مثل چسب بهش بچسبه. و اینطور شد که بک خودشو درحالی پیدا کرد که دستاشو با سرعت روی اسکرین تبلتش حرکت میداد و روز به روز عمیقتر توی پروژه ی جدیدش غرق میشد. و سه ماه قراردادیش با شدت گرفتن آشفتگی های سیاسی مرکز آمریکا به شیش ماه تبدیل شد و وادار شد به درخواستشون بیشتر از زمان تعیین شده اونجا بمونه. در واقع دیدن سنجاق ها و تیشرت هایی که توی تن معترضا بودن وشب و روز روی طرحشون کار کرده بود مشتاق ترش میکرد و بکهیونو یاد دورانی مینداخت که تازه هنر رو شروع کرده بود. و همینم باعث شد که از تک تک دقایق پروژه ی جدیدش لذت ببره.
خب... نه تک تک دقایق.
بک توی اواسط شب و میونه های تاریکی و حس غربتی که بهش دست میداد، یاد پسری میافتاد که ترکش کرده بود. پارک چانیول. این اسمی بود که هر روز توی موبایلش تایپ میکرد، تک تک مصاحبه ها و تک تک آرتیکل هاشو میخوند و فیلم های فن ساین کتاب جدیدش رو تماشا میکرد. همون کتابی که خودش طرح جلدش رو کشیده بود و بخاطر داشتن کارکتر های همجنسگرا حسابی جنجال راه انداخته بود.

'باورم نمیشه استیون منو با خوندن این چیزا تنها گذاشته. الاغ بیشعور.'

درضمن بک به این مسئله هم پی برده بود که آمریکایی ها هم به پر سروصدایی خودشونن، حتی توی افکارشون. آه کوتاهی کشیدو جرعه ای از آبجوش رو نوشید، همونطور که سعی میکرد تمام شب رو برای کاری که هیچ جوره به کارهای دیگه ش نمیخورد بیدار بمونه. بکهیون حالا داشت طرح هایی رو میکشید که ماه ها برای کشیدنشون برنامه ریزی کرده بود. از ریز به ریز پیچ و خم ها و اشکالی که باهم مطابقت داشتند مطمئن میشد و بعد تصاویرش رو توی وبسایتی که صرفا از روی بیکاری محض ساخته بود آپلود میکرد. همزمان مدام یاد مدلی میافتاد که چانیول از شخصیت های داستانش صحبت میکرد، جوری که انگار اونا فقط یه مشت هویت تخیلی نیستن و دوست های واقعی نویسنده‌ن.
بک ابداً انتظارشو نداشت کارش دنیای مجازی رو بترکونه!
تبدیل شدن به یه نویسنده ی شبانه ی وب تون چیزی نبود که بک قصدشو داشته باشه، ولی هرچقدر چپترهای بیشتری رو اپلود میکرد توجهات و نظرات بیشتریو میگرفت. تا جایی که حتی تو چندتا از سایت های اجتماعی دیگه هم کارشو در حال اپلود و به اشتراک گذاشته شدن دید. با این حال بک چندان اهمیتی نمیداد، خیال نداشت اون داستانو زیادی جدی بگیره. طراح جوون فقط نیاز داشت ذهنشو از غم و حسرت هایی که حس میکرد منحرف کنه. فقط نیاز داشت چانیولو از ذهنش بیرون بکشه. و چه چیزی بهتر از این بود که روی کاغذ بیارتش؟
یه داستان عاشقانه راجب پسر قد بلند و ضایعی که عاشق پسر شکارچی ای شده بود که توی کلبه‌ای وسط جنگل زندگی میکرد...
***

•𝑳𝒐𝒖𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒄𝒍𝒆𝒂𝒓༄Where stories live. Discover now