افکار دوازدهم؛ قرار کلیشه‌ای

3.8K 1.1K 272
                                    

"چانیول، لطفا اینقدر نلرز. داری مضطربم میکنی."
بک همونطور که نوشیدنی داغی رو به پسر نویسنده تحویل میداد اعتراض کرد. هر دو میزی رو انتخاب کرده بودند که کنار پنجره بود و همین باعث میشد دید بهتری نسبت به نوجوون ها و مادرای کالسکه به دست بیرون داشته باشند.
هنوز که هنوزه بعد از ظهر بود و جای خوشحالی داشت که فعلا روزشونو از دست نداده بودند، ولی بنظر میرسید چیزی نمونده قرارشونو از دست بدن.
"ببخشید... من فقط... باشه."
چان به زحمت جمله ایو تحویل پسر دیگه دادو برای پر کردن سکوت اطرافشون نوشیدنیشو مزه مزه کرد، فقط برای اینکه دو ثانیه بعدش بفهمه یه نوشیدنی داغ سفارش داده و تمام اون مایع داغ و جزغاله کننده رو با یه حالت آبشاری از لباش خارج کنه و روی میز و شلوار جینش بریزه.

'فاک. چقدر داغ بود.'

بکهیون نا امید سرشو به دو طرف تکون داد. اگه قرار بود با همین وضعیت پیش برن هیچ وقت موفق نمیشدن از استیج مزخرف اولین قرار دربیان. پس بهتر بود بک هرچه زودتر جلوی به فنا رفتن دیتشون رو بگیره.
"میدونی، تو توی قرار اولمون هم حرف چندانی نزدی."
بک مکالمه ی تازه ای رو شروع کرد وهمونطور که لباشو به لیوان نوشیدنیش میچسبوند به نویسنده‌ی جوون خیره شد.
"ینی من اونقدر خسته کننده بودم؟"

'چی؟!'

"چی؟ معلومه که نه! من فقط... من... نه، تو اصلا خسته کننده نبودی." چانیول دوباره نفس هاشو دور و بر بکهیون و برای شکل دادن جمله هدر داد. خب، واضحاً قرار نبود حرف کشیدن از اون جرثومه ی لکنت و تته پته کمکی به شرایطشون کنه، پس به جای استراتژی اول بک تصمیم گرفت دستشو دراز کنه و دست پسر بلندترو بگیره. همونطور که نگاهش روی چشمای نویسنده فیکس بود، متوجه حرکت نرم انگشتای چان روی خشک شدگی ها و زبری های دستش شدو یه لحظه دلش خواست از شدت شرمزدگی دستشو عقب بکشه. یادش اومد چانیول قبلا یه بار درباره ی گرفتن دستش فکر کرده بوده. درباره‌ی اینکه قفل شدن انگشتای نرم ولطیف بک بین انگشتای خودش چه حسیو داره. چه حیف که دستای بکهیون واقعی به اون نرمی‌ای نبودند که تصورشو میکرد.

'دستاش... دوست دارم همینطور نگهشون دارم.'

بکهیون نگاهشو بالا اوردو متوجه نگاه خیره ی چانیول روی دستاشون شد. یه لحظه فکر کرد واقعا حس عجیبی داره. جوری که انگار زیادی برای مرد مقابلش رو شده.
"ازت خوشم میاد."
"ها؟"
چان به محض شنیدن صدای بک سرشو بالا اورد و با تعجب نگاش کرد. لحن بک آهسته و یه جورایی مضطرب بود که این هردوشون رو شوکه میکرد چون بکهیون از اون دسته آدمایی نبود که مضطرب بشه.
"چی گفتی؟" بنظر میرسید چانیول حرفشو نشنیده باشه، یا شاید اونقدری سورپرایز شده بود که نمیتونست جمله‌‌ی بکهیونو تحلیل کنه.
"گفتم ازت خوشم میاد." بکهیون، اینبار با اعتماد بنفس بیشتری غرورشو قورت دادو حرفشو زد_ در واقع اعترافشو_ و دست چانیول رو بیشتر از قبل تو دستش فشار داد.
"پس اگه بتونی باهام یه مکالمه ی معمولی داشته باشی وجوری رفتار نکنی که انگار تازه حرف زدنو یاد گرفتی، خیلی عالی میشه."
و سکوتی که بعد از این حرف بینشون حاکم شد باعث شد مغز بکهیون شروع کنه به ردیف کردن هزار و یک جور دلیلی که باعث شده چانیول تا الان جوابشو نده، که مطمئناً اکثرشون منفی بودند. دقیقا وقتی که تصمیم گرفت دستشو عقب بکشه حلقه ی دست چانیول دورش محکمتر شد و باعث شد ناخودآگاه نگاهشو روی صورت پسر دیگه بندازه. حالتش هنوز هم پوکر فیس و درحال تحلیل حرفای بکهیون بود درحالیکه حرکاتش توی پین کردن دست پسر کوتاه تر به میز پیشی گرفته بودند.

•𝑳𝒐𝒖𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒄𝒍𝒆𝒂𝒓༄Where stories live. Discover now