افکار سیزدهم؛ همه چی برعکس شده!

3.8K 1.1K 176
                                    

"چانیول"
بکهیون بلاخره موفق شد بین ثانیه هایی که لب های چانیول از لب هاش فاصله گرفتن نفس بکشه. حس دستای گرم پسر دور کمرش درحالی که بیرون بلوک آپارتمانش ایستاده بودند بی نظیر بود.
"چانیول"
یه بار دیگه اسمش رو صدا کرد، اما دست های مرد همچنان دور کمرش حلقه شده بودن و محکم در آغوشش میگرفتند. چانیول بینی اش رو به بینی بکهیون مالید و خنده ی آهستش روی پوست پسر کوتاه تر پخش شد و باعث شد موجی از معذبی رو به بدنش منتقل کنه. بک همزمان با خم شدن بیشتر چانیول روش و از دست دادن تعادلش خندیدو از ترس اینکه بیافته آغوششو دور پسر دیگه تنگ تر کرد. چان بالاخره چشماشو باز کرد و با شرمندگی به پسری که لبهاش متورم و صورتی شده بودند زل زد.
"ای وای. ببخشید."
"این خودش میتونه یه جور تعرض باشه."
بکهیون به آرومی جواب داد ولی بازهم حلقه ی دستاشو از دور گردن نویسنده باز نکرد.
"من متاسفم."
"نه." بکهیون به سرعت گفت و روی پنجه ی پاهاش ایستاد. این حرکتش باعث شد دوباره لب هاشون همدیگه رو لمس کنند.
"از نظر من مشکلی نداره." لبخند نرمی زد و پیشونیش رو به پیشونی پسر دیگه تکیه داد. هر دو برای چند لحظه توی سکوت اطرافشون غرق شدند و بکهیون متوجه شد پسر مقابلش به هیچ چیز فکر نمیکنه. خیلی وقتی میشد همچین سکوت آرامش بخشی رو تجربه نکرده بود.
"بهرحال ازت ممنونم." چانیول زمزمه کرد و بالاخره تکونی به خودش داد و تکیه اش رو از پسر کوتاه تر گرفت.
"برای چی؟"
"برای اینکه احساساتمو جواب دادی." آهسته و با خجالت گفت. گونه هاش هاله ی صورتی رنگی به خودشون گرفته بودند.
"بعد... بعد از قرار اولمون... فکرشو نمیکردم که..."
"فکرشو نمیکردی که ازت خوشم بیاد؟"
"خب، تو یه جورایی بعد از اولین قرارمون از کشور رفتی... و طبیعتاً این اعتماد به نفس چندانی بهم نداد."
"بابتش متاسفم." با لحن شرمنده ای گفت و پسر بلند ترو به خودش نزدیک تر کرد.
"من قبلا یه عوضی دیک فیس بودم و حتی الانم تعجب میکنم که بعد از همه ی اینها هنوز دوستم داری."

'چطور میتونم دوستت نداشته باشم؟!'

"چطور میتونم دوستت نداشته باشم؟"
خب پس چانیول قابلیت به زبون اوردن افکارشو هم داشت. بکهیون از اینکه پسر بلندتر این اواخر دیگه آشفتگی های سابقشو نداشت تعجب میکرد. حالا بطرز نادری بیشتر جمله هاش برای بکهیون قابل فهم بودن.
"تو واقعا باید دیوونه ی من باشی که هنوزم فکر کنی فوق العادم."

'چون هستی.'

"چون هستی."
و دوباره دستاشو دور بدن بکهیون حلقه کرد و با حس دستای بکهیون که متقابلا در آغوش کشیدنش خوشحال شد، یه احساس پاک و عجیبی که وقتی لمس های آهسته ی پسر رو رو کمرش حس میکرد بهش دست میداد. بکهیون سرش رو به سینه ی چانیول تکیه داد. باد زمستونی پوستش رو از سرما میسوزوند و باعث میشد به لرزه بیوفته. اما چانیول همچنان قصد نداشت ولش کنه تا به آپارتمانش بره.
"نمیخوای ولم کنی برم؟"
زمزمه کرد و چنگ محکمی رو که محتاطانه به کمرش زده شد حس کرد. باد سرد زمستونی لرز کوچیکی به تن بکهیون مینداخت که به سادگی توسط نویسنده ی جوون حس میشد.
"میشه منم بیام تو؟" سوالش بکهیونو به خنده انداخت.
"به این زودی میخوای بریم مرحله ی بعد؟"
"چی؟"

•𝑳𝒐𝒖𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒄𝒍𝒆𝒂𝒓༄Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora