افکار نهم؛ خداحافظی

3.8K 1.1K 177
                                    

بکهیون فکر میکرد دِیتشون قراره همه چیزو درست کنه ولی حالا تمام افکارش به هم ریخته بودند. دقیقا دوماه میشد که تو خونه ی چانیول لنگر انداخته بود اما بعد یه تماس سریع و ناگهانی از صاحب خونه‌ ش و خبر آماده بودن محل زندگیش، در اولین فرصت شروع کرده بود به جمع کردن وسایلش.
"مطمئنی آپارتمانت آمادس؟"
چانیول درحالی اینو گفت که بک انبوه لباس هاش رو از کمد درمیاورد و با عجله قبل از جاسازی توی چمدونش تاشون میکرد.
و نویسنده‌ی جوون همینطور که طراح گرافیک اطراف خونه قدم میزد پشت سرش مثل یه پاپی گمشده حرکت میکرد و پاشو روی رد پای نامرئی بک میذاشت.
"آره. همین الان باهام تماس گرفتن... خیلی زود از اینجا میرم و راه من و تو از هم جدا میشه." بکهیون عبوس تر از هر موقع دیگه ای جواب داد. از حالت صورتش مثل همیشه میشد 'همه‌ی دنیا به یه وَرمن‌' رو فهمید و این چانیول رو گیج تر میکرد، چون تو این چند هفته واقعا انتظار داشت رابطه‌ش با بکهیون پیشرفت کرده باشه.

^ پیشرفت کرده.^

"بهرحال ازونجایی که قرارداد من با کمپانیت تموم شده فکر کنم این آخرین باری باشه که همو می بینیم."
"چی؟ منظورت از این حرف چیه؟ مگه قرار نیست بازم باهم وقت بگذرونیم؟" چانیول بعد از این سوال با چشم های گشاد شده بکهیونی رو تماشا کرد که به سرعت پروژه ی بعدی و برنامه های درهم تنیده و متراکمش رو توضیح میدادو به این نکته اشاره میکرد که وقت چندانی برای چانیول نداره.
"بعلاوه ی اینکه تو قراره کتاب جدیدتو منتشر کنی پس-" بکهیون نمیدونست چطوری جمله اشو تموم کنه. فقط امیدوار بود پسر بلند تر منظورشو فهمیده باشه.
"ببین میدونم بیشتر اوقات مستقیم نگفتم ولی امیدوارم بودم قرارِ هفته ی پیشمون برای فهمیدنش کافی باشه."
"فهمیدن چی؟"
"اینکه من... میدونی..."

'اینکه دوستت دارم.'

"ببین چانیول‌، قرارمون خیلی خوب بود. منظورمو اشتباه متوجه نشو... من هفته ها و حتی ماه های آینده قراره سرم خیلی شلوغ بشه... پس، فکر نمیکنم وقت کافی برای شروع یه رابطه رو داشته باشم."
طراح جوون سرعت راه رفتنش رو کمتر کرد و حالا هر دو پسر رو به روی در ایستاده بودن. تو یه دست بکهیون چمدونش بود و توی دست دیگه‌ ش کیف سامسونتِ لپ تاپ و تبلت طراحیش.
"میشه بازش کنی؟"

'نرو'

"بکهیون..."
"چانیول دستام دارن میشکنن. میشه لطفا درو باز کنی؟"
چانیول مطیعانه از حرفش پیروی کرد و در مقابلش رو کنار زد.
"ممنون." آهسته زمزمه کرد و بعد از پایین گذاشتن چمدونش، دستشو برای چان تکون داد.
"شاید بعدا دوباره ببینمت، هوم؟"

'امیدوارم'
***

آپارتمان بکهیون خالی بود و بوی تازه ی رنگ توی مجاری بینیش می پیچید. از اونجایی که خرابکاری چانیول به کاغذ دیواری ها هم سرایت کرده بود، انتظار حس کردن این بو رو هم داشت.
چمدوناشو کنار در انداخت و پلکاشو روی هم گذاشت. از هال گذشت و مستقیما وارد اتاقش شد و به جایی رسید که همیشه بوی کاغذ های کهنه و خوشبو کننده‌ی مخصوصشو میداد.

•𝑳𝒐𝒖𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒄𝒍𝒆𝒂𝒓༄Where stories live. Discover now