افکار یازدهم؛ شاید یه تغییر دیگه؟

3.7K 1.1K 167
                                    

بکهیون به شکل عجیبی نمیدونست چطور تو این شرایط گیر افتاده. نور چراغ خواب روی میز سوسو میزد و برگه هایی رو که با پیچ و خم وخطوط مختلف تزئین شده بودن روشن میکرد. گوشه ی میز ماشین تحریری قرار داشت که روی کاغذ متصل بهش کلمات مثل قطاری ردیف شده ودرست وسط جمله و وسط داستان رها شده بودند. بکهیون به تکون های آروم کاغذ تایپ شده توسط نسیمی که از لای پنجره داخل میومد نگاهی انداخت. طراح گرافیک همچنان بیدار بود وبا قهوه ی تو دستش به پسری که کنارش نشسته بود نگاه میکرد. چانیول همونطور که دستاشو ضربدری روی میز گذاشته و به عنوان بالشت ازشون استفاده میکرد، با آرامش به خواب رفته بود. لبای پسر بلند تر از هم فاصله گرفته بودند و با ریتم منظمی نفس میکشید. موهاش با حالت بی نقصی طوری چشمای درشتش رو پوشونده بودند که مانع نگاه بکهیون به پلکاش میشدن. بک متوجه چروک هایی شد که بخاطر حالت تاشده ی دستای چان رو میز روی هودیش افتاده بودن و بهش یادآوری میکردند پسر بلندتر چقدر از هودی و لباس های راحت خوشش میاد.
امشب یه شب آروم بود که کلمه های تراوش شده از ذهن چانیول با دستای هنرمند بکهیون برای ساخت یه زندگی جدید و کارکتر هایی با شخصیت های تازه، پیوند خورده بودند.
با وجود تفاوت هاشون، بکهیون بیشتر ازین تعجب میکرد که چطور تونستند تا این حد باهم هماهنگ بشن. داستان چانیول کاملا با استایل هنری بکهیون مچ بود.
طراح جوون تصویر پرداز خوبی برای داستان ها نبود. خودش شخصا باور داشت که استایل نقاشی هاش برای این حیطه یه سری کمبود هاییو داره. بنابرین تو طراحی گرافیک دستش نسبت به طراحی های دستی خودش باز تر بود. ولی حالا هرچقدر بیشتر به کارای بدون فتوشاپ و دست کاری شده اش نگاه میکرد، متوجه میشد کارهای خامش اونقدرا هم که فکرشو میکرد بد نبودن.
صدای خش خش حرکت چیزی رو شنید. دوباره نگاهشو روی چانیولی انداخت که سعی داشت بدنشو جوری تنظیم کنه که راحت تر بخوابه.

'بکهیون...'

بکهیون متوجه شد که پسر نویسنده حتی توی خوابشم بهش فکر میکنه. ولی این دفعه مثل قبلا براش عجیب و غریب نبود. حتی اینبار ازینکه انقدر ذهن پسر بلندترو مشغول کرده احساس نگرانی میکرد. هیچکس تابحال به اندازه ی چانیول بهش فکر نکرده بود و این یه جورایی براش هیجان انگیز و ترسناک بود.
"چانیول" صداش سکوت اطرافشون رو شکست. دستشو روی شونه ی پسر گذاشت و سعی کرد با تکون دادنش بیدارش کنه.
"چانیول پاشو برو تو تخت بخواب." با صدای نرمی به چانیول اجازه داد بعد ازینکه کل اون روزو باهم تو اتاق خودشونو با برنامه ریزی اولین مانهوا شون خفه کرده بودند، استراحت کنه.
"چانیول." دوباره اسمش رو زمزمه کرد و منتظر موند چانیول تکونی به خودش بده ولی انگار پسر قد بلند بقدری خسته بود که نمیتونست حتی سرشو حرکت بده و بکو نگاه کنه.

'بدن بکهیون باید نرم باشه. ممکنه بغل کردنش حس بغل کردن یه بالشتو بده. شاید اگه یه شب تو یه تخت خوابیدیم بتونم سرمو بین گردنش فرو کنم.'

•𝑳𝒐𝒖𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒄𝒍𝒆𝒂𝒓༄Où les histoires vivent. Découvrez maintenant