افکار پنجم؛ زندگی مشترک

4.2K 1.2K 198
                                    

انگار چانیول دقیقا میدونست بکهیون کی به خونش میرسه. ساعت درست ۷:۴۷ دقیقه‌ی عصر بود که بک در خونش رو زد.
همزمان با ورود بک نگاه آرتیست جوون منظره‌ی پارچه‌ی طلایی- نقره ای بزرگی رو شکار کرد که بالای در بود و روش با حروف درشت نوشته بودن 'بیون بکهیون، خوش آمدی'
"این چیه؟" این سوالو از پسر بزرگ تری پرسید که با لبخند شل و چشمای خجالت زده به زمین خیره شده بود.
"خب...من برای اتفاقی که تو اشپزخونه افتاد خیلی متاسفم... بخاطر همین سعی کردم لااقل بهت یه خوش آمدگویی خوب بگم"

'امیدوارم خوب باشه...دیگه وقت نداشتم بادکنک باد کنم'

"آها...خیلی خب...الان فقط بگو من باید کجا بمونم" بکهیون حواس چانیول رو از افکار احمقانش درباره جشن خوش آمدگویی پرت کرد. واقعا اون لعنتی واسه همه ازین کارا میکرد؟
"آره...اوه البته...بیا طبقه ی بالا رو بهت نشون بدم"
چان چمدون بکهیون رو_ که کلا شامل چند دست لباس ساده میشد_ برداشت. امروز هم بک مثل احمقا لباس پوشیده بود. بنظر میرسید که به هیچ وجه قصد نداره نویسنده ی جوون رو تحت تاثیر قرار بده.
برعکس بکهیون، چانیول یه خونه ی لعنت شده ی واقعی داشت، نه یه آپارتمان! یه خونه ی بزرگ با یه حیاط پشتی گنده تو یکی از ثروتمندترین محله های گانگام. اتاق نشیمن از آشپزخونه جدا بود و طبقه ی بالا سه تا اتاق مجزا داشت.
بکهیون نمیخواست حسودی کنه ولی این تنها احساسی بود که بعد از دیدن خونه ی چان بهش دست داد. پسری که هم سنشه صاحب همچین خونه ی فاکی ای بود و خودش تو یه اپارتمان سوخته زندگی میکرد. خدایا عدل و انصافت کجا رفته؟ اصلا با این شرایط اقتصادی چطوری تونسته پول خرید اینجارو جور کنه؟! لابد نویسنده ها خیلی بیشتر از طراحای گرافیک پول درمیاوردن. بهرحال رشته‌های هنری عمدتاً تو پول دراوردن خوب نبودن.
"خب. اتاقت اینجاست"

'درست کنار اتاق من'

چانیول در اتاق مهمان رو باز کرد که باعث شد بکهیون حتی بیشتر از قبل حسودی کنه. این از اتاق فاکی خودش خیلی بزرگ تر بود. دیوار هاش زرد کمرنگ و دارای چندتا قاب عکس بودند، یه تخت دو نفره وسط اتاق بود، و یه میز از چوب درخت ماهون کنار پنجره ای قرار داشت که یه ویوی کامل از محله رو نشون میداد.
"خیلی مرتبه" بکهیون زمزمه ای کرد و ملافه ی سفید و نرم روی تخت رو لمس کرد.

'اوه خداروشکر. دوسش داره. پنج قرن طول کشید تمیزش کنه. سهون دیک فیس لعنتی رید به اتاقش و بعدم بدون مرتب کردنش رفت. بخدا میکشمش.'

"خب...امیدوارم سریع وسایلتو جابه جا کنی. یه ناهار سریع درست کردم"
"هاه؟ تو ناهار درست کردی؟" با تمسخر گفت و بهش خیره شد. پسر قد بلند که تازه فهمید چی گفته درحالیکه لپاش گل انداخته بودند با خجالت سرش رو پایین اورد.
"منظورم اینه که...سفارش دادم"
"حالا منطقی‌تر شد." بکهیون سری تکون داد. واقعا نمیخواست جلوش بخنده چون اون احمق همونی بود که خونشو فرستاده بود رو هوا. ولی با دیدن چشمای کیوت و پاپی شکلش نتونست مقاومت کنه و لبخند کوچیکی زد.
"به نفعته غذای خوبی باشه"
*

•𝑳𝒐𝒖𝒅 𝒂𝒏𝒅 𝒄𝒍𝒆𝒂𝒓༄Where stories live. Discover now