Chapter 1

568 113 18
                                    

"تو باید بیشتر بری بیرون لویی"
نایل همونطور که به کمک دسته مبل خودشو جلو میکشید گفت.
"ما قراره بریم بیرون پس جوری لباس بپوش که انگار میخوای به فاک بری"
پسر ایلرندی گفت و بلند شد و لوییو از روی زمین خونه ی مشترکشون بلند کرد.

"من نمیخوام بیام بیرون نایل...بیخیال،بیا خونه بمونیمو فیلم ببینیم"
لویی خواهش کرد ولی وقتی تو اتاقش هل داده شد و در محکم پشت سرش بسته شد بیخیال شد.

"جرئت نکن تا زمانی که کاملا حاضر نشدی بیرون بیای"
صدای نایل از پشت در چوبی تو اتاق پیچید.

لویی با عصبانیت دستاشو رو سینش گذاشتو با خودش زیر لب غر غر کرد
"من نمیخوام برم بیرون، من لباس 'میخوام به فاک برم' ندارم"
چندتا از لباس های تنگش که مناسب کلاب بود رو انداخت رو زمین و دنبال یه چیزی گشت که با شلوار جین قرمزش که به باسن و رونش چسبیده بود ست بشه.

این از پسر 19 ساله تقریبا نیم ساعت برای پیدا کردن یک لباس مناسب وقت گرفت. یک جین تنگ قرمز...اونقدری تنگ که باعث شد اون پسر جوون فکر کنه که این اخرین دفعه ایه که اون پوشیده میشه و یک تیشرت سفید با راه راه های مشکی. تیپش معمولی بود ولی بهترین لباسی بود که اون داشت.

"باید برم خرید"
اون به خودش گفت همونطور که کفش هاشو تو پاهای کوچیکش میکرد و فکر اینکه جوراب بپوشه رو از ذهنش بیرون میکرد. رقصیدن با جوراب دقیقا برعکس چیزی بود که اون میخواست.

"حاضری؟اوه خدای من لویی تو درست بشو نیستی"
نایل از پشت در همونطور که بی صبرانه به در میزد گفت. لویی قبل از اینکه اونو نادیده بگیره برای لحظه ای به در خیره شد و بعدش برای درست کردن موهاش به دستشویی که توی اتاقش بود رفت.
اون قرار نبود برای کاری که دوست نداشت انجامش بده عجله کنه.

وقتی که حاضر شد وبه اندازه کافی جذاب به نظر میرسید از اتاق بیرون رفت ودنبال نایلی که غر میزد از آپارتمانشون بیرون رفت و سوار ماشین مشترکشون شدن.

"خب کجا داریم میریم؟"
لویی همونطور که کمربندشو میبست پرسید

نایل همونطور که با اخم نگاهشو از مسیر میگرفت گفت
"رومرز"
و نگاه خیرشو به مسیر برگردوند و سعی کرد که نق نق های پسر جوون تر رو نادیده بگیره.

"اونجا گی کلابه نایل....من نمیخوام کسیو پیدا کنم...من فقط...فقط یک هفتس که ترک شدم."
لویی با تعجب فریاد کشید و نالید وقتی که نایل ماشینو تو پارکینگ کلاب پارک کرد.

"تو قراره امشب با یکی بخوابی و من میخوام تا وقتی که به فاک ندادنت خونه بر نگردی"
نایل با لحنی عصبی گفت. ماشین رو خاموش کردو کلید هارو زیر صندلی انداخت تا اونها رو تو کلاب گم نکنه.
"و امشب مخصوص سینگل هاست تو به هر حال پولی بابت ورودت نمیدی"
اون گفتو و بدون اینکه منتظر پسر کوچیک تر بشه از ماشین پیاده شد.

"من واقعا الان ازت متنفرم"
لویی به نایل گفت و از ماشین پیاده شد و راهشو به طرف کلاب گرفت. لویی باید اعتراف میکرد که اینجا کلاب مورد علاقشه. جای بار نشستو چند شات ودکا سفارش داد و به زن ها و مرد هایی که با صدای اهنگ بلند میرقصیدن نگاه کرد.کلاب با دود سیگارها تاریک شده بود. امشب اینجا بیش از حد شلوغ بود.در واقع همه ی 'شب سینگل ها' اینطور بود. مردم میومدن تا به فاک برن یا اینکه وارد یک رابطه بشن.

کم کم مست شد و دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره. یادش رفت که دوست نداشت بیرون بره. یادش رفت یک نفر اونو برای پسر دیگه ای ترک کرده. همه چیزو فراموش کرد. به هر حال،لویی فهمیدکه باید بره دستشویی و تلو تلو خوران به سمت دست شویی راه افتاد و این خیلی عجیب بود که دستشویی تمیز بود اونها معمولا چرک و کثیف هستن.

لویی نفهمید که کسی به غیر از خودش هم تو دسشویی هست تا وقتی که برگشت تا دستاشو بشوره و با سر به چیز سفتی برخورد کرد. به بالا نگاه کرد و فهمید اون شخص در واقع یک پسره، نه یک مرده. تقریبا یک سرو گردن از لویی بلند تر بود و موهای فر خوشگلی داشت.
لب های نازکش با پوزخندی باالا رفت.

"تنهایی؟"
پسر غریبه با صدایی عمیق پرسید و باعث شد گونه های لویی سرخ بشه و جینش تنگ تر...

"آ...ام...نه..نه من تنها نیستم."
صداش لرزید و سریع برگشت تا دستهاش رو قبل برگشتن به طرف اون ادم غریبه بشوره.

"هووم....شرم اوره"
مرد گفت همونطور که بدنشو نزدیک بدن ظریف پسر کوچیکتر میکرد و انگشتهای دستشو پایین تر برد و روی گلوی لویی کشید. وقتی دید لویی بخاطر کارش به سختی آب دهنشو قورت داد نیشخندی زد.

"اسمت چیه؟"
لویی همونطور که یک قدم کوچیک به عقب برمیداشت پرسید. ذهن مستش کم کم داشت با احساس کردن ترس خودشو جمع و جور میکرد.

"هری،اسم تو چیه؟"
مرد با یک پوزخند پرسید.

"ل..لو..لویی..."
لویی با لکنت جواب داد قبل اینکه چشمش به گردنبند هواپیمای کاغذی باریکی که دور گردن اون پسر بود افتاد.
"گردنبند قشنگیه"
لویی نفسشو بیرون داد و گونه هاش سرخ شد. هری سرشو انداخت پایینو به گردنبندش نگاه کرد قبل اینکه دوباره نگاهشو به پسر کوچیکتر بده.

"بیا...من میخوام بدمش به تو"
هری قفل گردنبندو از دور گردنش باز کردو دور گردن لویی گذاشتش.
"بهت میاد"
اون با لبخند به لویی گفتو برگشت و بیرون رفت.

لویی نفسشو بیرون داد و برگشت به طرف آینه ای که بالای سینک قرار داشت و با گردنبندش بازی کرد. چند دقیقه بعد از دستشویی بیرون رفت تا نایلو پیدا کنه.

لویی میخواست بره خونه.


°°°°°°°°
چپتر اول😊
لطفا ووت و کامنت یادتون نره💚💙
ممنون...
و حتما چنل جوین شین

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now