Chapter 9

292 75 21
                                    

ساعت 7 شب بود که لویی فهمید سیر شده.غذا شو برداشتو ظرفاشو تمیز کرد و مطمئن شد که غذای زین هم رو کانتر نباشه و کانتر تمیز باشه.
هری خیلی چیزی نذاشته بود.
قطعا چیز زیادی هم برای نهار فردا نمونده بود.

لویی برای لحظه ای توی اشپزخونه ایستاد و نمیدونست باید چیکار بکنه. میدونست که باید امشبو با هری میخوابید .خب...توی حسش نبود.قرار نبود خیلی طول بکشه.
لویی از اون ادم هایی بود که عشق میخواست.از اون ادمایی که میخوان عاشق شن.اون فقط با یکی نمیخوابید و بعد بره.
شاید جوری لباس میپوشید که از ادماییه که فقط برای یک شب با کسین ولی نه...اون این کارو نمیکرد.

اهی کشیدو از اشپزخونه بیرون اومد و به طرف نشینمن رفت.
خیلی چیزی اونجا وجود نداشت که راجب زندگی اون دو تا ادم بگه ولی لویی قرار بود اینو تغییر بده.
اون قرار بود اونارو تا جایی که میتونه راحت تر بکنه.داشت اونجا زندگی میکرد الان دیگه و خب تا وقتی که بتونه دوباره برگرده خونه پیش نایل و لیام تا بقیه وسایلشو جمع کنه ولی حتی  بعد اون هم باید اونجا زندگی میکرد.

دور خودش چرخید و به دوروبر نگاه کرد ولی ایستاد وقتی که گوشیش توی جیبش زنگ خورد.
من دارم اون سکسیو بر میگردونم یههههه!
لویی اهی کشیدو گوشیشو بیرون اورد و سرشو تکون داد.
نایل فکر کرده بود این قشنگه که وقتی مامان لویی زنگ میزنه sexy back  جاستین تیمبرلیک پخش شه.

"سلام مامان"لویی گفت وقتی جواب تماسو داد.
روی کاناپه بزرگ نرم نشست و پاهاشو زیرش گفت.

"هی بیبی.چطوری؟"اون پرسید.
لویی میتونست صدای دوتا خواهر دوقلو کوچیکترشو بشنوه که داشتن برای اینکه زود برن به تخت اعتراض میکردن بشنوه"ببخشید راجب اونا لاو..اونا تنبیه شدن"
اون گفتو و برای لحظه ای بینشون سکوت بود قبل هوف لویی.

"خب من خوبم.من-عا..من باید بهت یه چیزی بگم"لویی گفت.
صدای گریه از اونطرف خط میومد قبل یک سکوت دیگه.

"اون چیه بیب؟"مامانش پرسید.
صداش دیگه خوشحال نبود و خسته بود از کنجکاوی و ترس..
لویی به مامانش چیزی نمی گفت و وقتی که که می گفت یکدفعه می گفت و انقدر طولش نمیداد مخصوصا نه انقدر طولانی...

"خب من با نایل بیرون رفتم-" صدای ناله مامانش باعث شد که اون حرفشو نگه داره."- و من رفتم دستشویی و من-مامان من یک گردنبند هواپیمای کاغذی گرفتم."لویی گفتو نفسشو برای لحظه ای نگه داشت.
همین کار ساده که به مامانش قضیرو بگه باعث شده بود نتونه نفس بکشه.

"تو یک هواپیمای کاغذی از یکی از افراد اون جامعه گرفتی؟"اون پرسید و لویی سرشو تکون داد قبل اینکه سرفه ای بکنه وقتی فهمید مامانش نمیتونه ببینش.

"اره"اره اون همونطور که نفس کم اورده بود گفت.

"چقدر پیش؟"

"اونقدر که بتونه منو به یه قرار ببره و اونقدری که بتونه بهم بگه من قراره باهاش زندگی کنم.من الان توی نشیمن خونشم."لویی به مامانش  گفتو اون نفس عمیقی کشید.

"من مطمئنم این برای تو ترسناکه هانی .من باید برم.خواهرات دارن از تنبیهشون سرپیچی میکنن."مامانش گفتو لویی اهی کشید ولی قبل اینکه تماسو تموم کنه خداحافظیشو کرد.

خونه ساکت بودو لویی خسته.

از روی مبل بلند شدو به طرف اتاقی رفت که قرار بود اتاق مشترکش با هری باشه.در نزدو همینطوری رفت تو و همون لحظه ارزو کرد که این کارو نمیکرد.

هری لخت وسط اتاق ایستاده بود.اون داشت یک حولرو به موهای خیسش میکشید ولی وقتی لویی وارد شد ثابت موند.اون برای لحظه ای تکون نخورد تا وقتی که لویی دور خودش چرخید و نگاهشو از بدن بختش گرفت."خدای من...هری لباس بپوش."
لویی اعتراض کرد و هری خندیدو باکسرشو که پایین تخت گذاشته بود برداشت.

"تو خیلی خوشبختی که من یه ادم خوبم.من لخت میخوابم."هری گفتو لویی از گوشش تا انگشتای پاش قرمز شد.

"تو نمیتونی اونو بگی هری"لویی غر زد و از بالای شونش به هری نگاه کرد تا ببینه هری چیزی پوشیده یا نه و وقتی دید پوشیده برگشت و به سمت کشو ها رفت.جایی که لباساش بود.

"من تیشرت نمیپوشم..اون برای من یکم زیاده.به جاش باکسر خواهم پوشید"هری گفتو لویی خر خر کرد قبل اینکه اهی بکشه.

"برای چی اینجا جوریه انگار که زمستونه؟"اون پرسیدو هری خندید و به طرف ترموستات رفت.

"به خاطر اینکه اینجا 55 هست."هری گفتو یه چندتا چیز روی اون صفحه لمسی زد.لویی اروم برگشت تا به هری نگاه کنه.

"به خاطر چه فاکی اینجا انقدر سرده؟"اون پرسید.توی اتاق تا چند ساعت پیش خوب وگرم بود.

"به خاطر اینکه من متنفرم از گرما وقتی میخوابم.اگه دوستش نداری لباس بیشتر بپوش.الان میای بخوابی یا اول دوش میگیری؟"هری پرسید و لویی اخم کردو به خودش نگاه کرد.

"دوش"اون گفتو برای خودش یک شلوارو یک تی شرت خیلی گشاد برداشت . وسط راه بود که یادش اومد لباس زیر برنداشته.برگشتو یک باکسر برداشت.
"خیلی طولش نده.قراره وقتی برگردی منو بیدار کنی و من نمیخوام تا دیر وقت بیدار باشم."هری گفت.اون باید روز بعدش کار میکردو نمیخواست که خسته باشه و وقتی که بیدار بشه خیلی سخت میشه براش که دوباره بخوابه.

لویی قبل اینکه بره حموم اهی کشید .
حموم با خونه فرق داشت.خب نه اونقدر.تو میتونی بگی که صاحب اون حموم پولداره.
یک طبقه بود تا حموم شیشه ای و کنارس یک وان بزرگ بود که شکل یک مثلث داشت چون توی یک گوشه بود.

دستشوییش خیلی چیز عجیبی نبود ولی سینکش معرکه بود.
به جای جریان تند اب مثل یک ابشار بود.
کاشی ها مشکی و نقره ای براق بودن و دیوارها هم طلایی و نقره ای.

"این چه جور حمومیه؟"لویی برای اینکه هری بشنوه داد کشید و صدای خندیدن و از طرف دیگه در شنید.

"یک حموم مناسب برای یک پادشاه."این جوابی بود که گرفت.

_______________________

هی...
واندیم ده ساله شد و ما فعلا ک دلقکیم🤡🤡
و مثل اینکه تا چند روز اینده هم قراره دلقک بمونیم😂
با اینکه شما خیلی خواننده های نا مهربونیید من میخوام تریت پیپل ویت کایندنس رو بهش عمل کنم پس دیگه خود دانید من نمیدونم دیگه چی باید بهتون بگم😂
بله...

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now