Chapter 3

380 93 66
                                    

این درست بود اگر بگیم که لویی ترسیده بود.اون نمیخواست بیرون بره و بزاره همه اون گردنبند رو دور گردنش ببینن..شاید یکی بپرسه برای چی اون فقط اونو از گردنش در نمیاره و نمیره بیرون ولی خب دلیلش این بود که اون مییترسید که اگر هری اونو بدون گردنبند ببینه  شاید از دستش عصبی بشه.اون نمیخواست کسیو از این جامعه عصبی کنه،نمیخواست هیچ اتفاق بدی برای خودش یا هیچکدوم از دوستایی که عاشقشون بود بیوفته.اون نمیدونست که دقیقا چه کار هایی میتونن انجام بدن و داستانی که لیام بهش گفت باعث شد بیشتر بترسه.

"لو میشه بری خرید؟"
لیام از آشپزخونه به پسر کوچیکی که داشت چاپد رو از تی وی میدید گفت.

"من قرار نیست هیچوقت دوباره این خونرو ترک کنم لی."
لویی همونطور که کنترل و برمیداشت تا صدارو بیشتر کنه گفت. کسی که طرفداریشو میکرد داشت غذای ریسکیی درست میکرد و ممکن بود نابود شه

"لویی ویلیام تاملینسون،یا میری تخم مرغ وشیر میخری یا از شام خبری نیست"
لیامم داد زد همونطور که به گوشتی که داخل قابلمه داشت میپختش.گوشت و خمیر بدون تخم مرغ پخته نمیشد و هیچکدوم از پسرها هم نمیخواستن که بدون شیر اونهارو بخورن.

"یکم پول بده."
لویی همونطور که از روی مبل بلند میشد با ناله گفت.با لمس کردن اون گردنبند هواپیمای کاغذی و تکون دادنش آهی کشید.

پسر کوچیکتر رفتو لباس هاشو با یک با یک شلوارک مشکی که فقط یکم کوتاه بود عوض کرد.میبینین،لویی واقعا پاهاشو دوست داره.
اون دوست داشت شلوار های جین و واقعا چسب بپوشه ولی چیزی که بیشتر دوست داشت شلوارک های کوتاه و لختی تر بود.
یک تیشرت یقه هفت پوشید و دنبال کفش های کانورسش که از وقتی که با گرفتن اون گردنبد از هفته نپوشیده بود گشت.
وقتی کامل لباس پوشیدو آماده شد تو آیینه به خودش نگاه کرد.شب قبل شیو کرده بود و الان پاهاش خیلی زیبا به نظر میرسیدن.
گردنبند دور گردنش با نوری که از پنجره میتابید برق زد و باعث شد که  لویی تکون بخوره.
اون ازش متنفر بود ولی نمیخواست درش بیاره.وقتی که گفت اون قشنگه واقعا منظورش همین بود.

"قراره تا وقتی که دیگه نشه این غذا رو خورد وایستی؟"
نایل همونطور که کنار لیام عصبی تو آشپزخونه ایستاد بود فریاد کشید.

لویی با عصبانیت به آشپزخونه رفت تا پولی که برای خرید مواد غذایی لازم داشت رو بگیره.
"شماها واقعا شانس آوردین که من دوستتون دارم"
اون همونطور که از آپارتمان مشترکشون بیرون میرفت غرغر کرد.
گوشیشو دراورد و و هندزفری هاشو تو گوشش گذاشت تا یکم عاشر گوش کنه و همونطور که وارد فروشگاهی میشد که فقط سه بلوک با خونشون فاصله داشت اهنگ رو زیر لب زمزمه کرد.
باری که هریو توش دید هم فقط سه بلوک پایینتر از فروشگاهی بود که اون داشت واردش میشد.

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now