Chapter 8

334 86 15
                                    

وقتی غذا رسید هر سه پسرا دور اپن سفید آشپزخونه نشستن. زین غذای هندی سفارش داده بود و جوری میخورد که انگار آخرین غذاییه که فرصت خوردنشو داره. هری چند جعبه برنج و گوشت به لویی داده بود که بخوره. بهش گفته بود هرچی که بمونه برای ناهاره فرداست. هری قرار بود مدتی بره بیرون و زین هم سرکار بود پس لویی قرار بود تنها بمونه.

لویی تا وقتی که آموزش ندیده بود نمیتوست کنار زین شروع به کار بکنه. هری کارایی داشت که انجام بده و زیاد طول نکشید که لویی بفهمه رتبش چیه. انتقام جو. زین هم دلال بود. اون دوتا یکم از زندگی شخصیشون تعریف کردن تا اگه لویی خونه موادی چیزی پیدا کرد نترسه. اونا جفت بودن، زین مواد رو پخش میکرد و اگر پولشو نمیتونست بگیره بهترین دوستشو میفرستاد که عین سگ بزنتشون. خلاصش اینه

"ما خونه کار نمیاریم. من به ندرت موادو میارم خونه. این غیرقانونیه و کارایی هست که حتی اعضای جامعه هم نمیتونن بدون درگیری با پلیسا انجام بدن. آدمای زیادی هستن که از هری متنفرن لویی. اگه باهاش بری بیرون هیچوقت ازش جدا نشو. یا کنار اون میمونی یا من" زین توضیح داد و لویی غذا خوردنشو متوقف کرد، دیگه اشتهایی نداشت

هری بلند شد و قوطی های خالیشو جمع کرد و از آشپزخونه رفت بیروت‌ لویی بلند شد که همراهش بره ولی زین با زدن ناخنش روی سرامیک جلوشو گرفت

"حرفم باهات تموم نشده لویی" لویی سرشو تکون داد و چاپستیک هاشو گرفت دستش‌. شاید حس غذا خوردن نداشته باشه ولی به این معنا نیست که گشنه نیست. "میدونم کلی سوال داری و هری قرار نیست به هیچکدوم از اونا جواب بده. یا الان ازم بپرس یا هیچوقت جوابی نمیگیری" زین گفت و تکه ای مرغ برداشت و خوردش

"چرا گردنبندو داد به من؟" لویی پرسید و به گردنبند هواپیمای کاغذی دور گردنش نگاه کرد

زین خندید و گردنبند خودشو گرفت دستش و بعد رهاش کرد. "تو این موضوع گردنبند فقط سه تا حق انتخاب داری‌. فقط سه بار شانس اینو داری که به یکی بدیش و باهاش به زندگیت ادامه بده. اگه کسی رو انتخاب کنی یا خودت انتخاب بشی و طرف مقابلت بمیره دوبار دیگه میتونی تلاشتو برای عشق بکنی. اگه سه بار گردنبندتو بدی و طرف مقابل بمیره هواپیمای کاغذی رو ازت میگیرن و فقط زنجیرت میمونه" زین گفت و لویی اخم کرد و سرشو تکون داد

"این درست نیست قبلا چیزی در این مورد نشنیدم" لویی گفت و زین سرشو تکون داد

"این چیزیه که بین اعضای جامعه میمونه. این تنها چیز آزاردهنده درمورد جامعه ای که توش زندگی میکنیمه" زین گفت و لبخند کوچیکی به لویی زد "فقط یه شانس دیگه دارم" گفت و غذاشو گذاشت پایین. "بعد مدتی جامعه میخواد افراد عشقو پیدا کنن، کسایی که بیان و جامعه رو بزرگتر کنن. هری از وقتی که وارد جامعه شده سینگله و اگه کسی رو پیدا نمیکرد میکشتنش. تو اولین کسی هستی که نظرشو جلب کرده و انتخاب شدی. غیرمستقیم زندگیشو نجات دادی" زین گفت و بلند شد. "اما به روش نیار، اون مرد قوییه ولی به یکی نیاز داره" زین و گفت اونجارو ترک کرد، غذارو روی میز ول کرد.

لویی مدتی اونجا نشست و همه چیزو هضم کرد

دو نفری که زین عاشقشون بوده مردن. یا مثل لویی انتخاب شده و عشقش مرده یا دو نفرو انتخاب کرده که مردن. هری روزانه یه عده ای رو بخاطر اینکه پول ندارن ولی معتادن میکشه. هری اگه کسی رو پیدا نمیکرد که مال اون بشه کشته میشد و اون فرد لوییه. اگه یکی که از هری متنفره از لویی مطلع بشه اونو میکشه. واو

_____________

هی

خب اول از این بگم که ووتا خیلی نسبت به ویو ها کمه...
این بوک تقریبا هر هفته داره با این جود باز هم عاپ میشه
پس لطفا اگر به پارتای قبل ووت ندادین برین بدین و ووت و کامنت رو هم توی این پارت فراموش نکنین که به همین روال جلو بره تا داستان جلو بیوفته در غیر این صورت مجبوریم منتظر بمونیم تا یکم ووتا بیشتر بشه...

و دوم هم اینکه از پانیذ این روزا باید خیلی تشکر کنم چون با وجود مشغله هاش داره همه جوره برای بوکا کمک میکنه و مینویسه تا یا تموم شن یا بیوفتن جلو و از پارت شیش تا اینجارو خیلییی لطف کردو ترجمه کرد پس خیلی ممنونشم🙃💚💙
ووت و کامنت یادتون نره و همین

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now